🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗نگاه خدا💗
#قسمت_پنجاهوهفت
از هیئت که بیرون آمدم.
محسن و ساحره آمدند کنارم ...
- کجا میخوای بری سارا؟
- میخوام برم بیمارستان.
- سارا خانم ما میخوایم بریم غذا ببریم واسه بچه های پرورشگاه.
شما هم همراه مابیاین میرسونیمتون.
- اره راست میگه اول میریم پرورشگاه بعد میریم بیمارستان.
قبول کردم و همراهشان رفتم.
به پرورشگاه رسیدیم.
-سارا جان تو ،تو ماشین بشین ما میریم غذا رو میدیم و میایم.
- باشه.
صدای بچهها را از پشت در میشنیدم.
صدای خندهها و جیغهایشان.
از ماشین پیاده شدم و رفتم داخل پرورشگاه.
حیاط پر بود از بچه های قد و نیم قد.
رفتم داخل سالن.
" واییی خدااا چقدر بچه اینجاست.
یعنی هیچ کدومشون پدر و مادر ندارن؟"
داخل یک اتاق چند تا نوزاد بود.
رفتم داخل کنار تختشون.
وقتی بهشون نگاه کردم غمم فراموشم شد.
این بچه ها غمشون از منم بیشتر بود .
با خودم نذر کردم اگر امیر بیدار شود بیایم اینجا و دوتا بچه به فرزندی قبول کنیم .
ساحره امد داخل.
- تو اینجاییی کل کوچه و ساختمونو گشتم.
در راه یک عالمه دسته دیدم. که در دستانشان، پرچم یا حسین و یا ابوالفضل بود.
چشمم به پرچم دوخته شده بود.
که گوشیم زنگ خورد.
بابا رضا بود.
- جانم بابا
- کجایی سارا جان ،هر چی زنگ در و میزنم جواب نمیدی؟
- خونه نیستم بابا ،یه سر رفته بودم هیئت الانم با آقا محسن و ساحره جان داریم میریم بیمارستان.
چیزی شده؟
-امیر به هوش اومده ،اومدم دنبالت ببرمت بیمارستان که خودت الان تو راهی. زبانم بند امده بود،چی شنیده بودم، یا ابولفضل.
ساحره نگران پرسید.
چی شده سارا ،اتفاقی افتاده ،با تو ام دختر؟
- امیییر
-امیر چی؟
- به هوش اومده.
- واااایییی خدایا شکرت.
محسن از خوشحالی از چشمانش اشک میبارید و با استین پیراهنش اشکشرا پاک میکرد.
ادامه دارد....
🏴
@hejabuni | دانشگاه حجاب 🎓