دانشگاه حجاب
#رمان_مسیحا #قسمت_بیست_وپنجم ﷽ حورا: خواستم بگویم: الهی بری که دیگه برنگ.... در ذهنم هم نتوانستم ج
﷽ حورا: کتاب  را باز کردم از آخرِ آخر: -برادر بروجردی، برادر بروجردی سلام +سلام چی شده؟ -یه کار ضروری دارم حتما باید به شتان بگم +خیلی خب بیا بالا من دارم میرم مأموریت میتونی تا یه جایی همراهم بیای حرفتم بزنی -خداخیرتان بده برادر... برادر بروجردی من الان پنج ماهه که تو تیپ شهدا خدمت میکنم. راستش وقتی تو بسیج  ثبت نام کردم از سابقه ام چیزی به شتان نگفتم. +چرا؟ -یعنی...یعنی دروغ گفتم... +راستش من منظورتو نمی فهمم -از خدا که پنهان نیست از شما چه پنهان، من قبلا جذب گروههای ضد انقلاب شده بودم. +خب...اینکه الان اینجایی معلومه که دیگه عضو اونا نیستی -همینطوره برادر، راستش وقتی انقلاب شد ما خیلی فقیر بودیم اما حزب کومله قدرت و پول داشتن، من و خیلی از  جوانهای دیگه بخاطر همین جذب آنها شدیم...هه...اسم خودمانه گذاشته بودیم آزادی خواه، خانه هر دهقان فقیری که میرفتیم از ترسشان سفره ای برامان پهن میکردن از این سر خانه تا آن سر خانه...خلاصه  بعد از مدتی فهمیدیم وقتی خدا و مذهب و قانون نباشه  آدمیزاد از هر موجود درنده ای درنده تر میشه!  با چشمای خودم شاهد بودم که اونا چه رفتاری با مردم داشتن. برای همین تا قبل از اینکه دستم به خون بنده خدایی آلوده بشه از ضد انقلاب جدا شدم. +معلومه خدا بهت نظر داشته که به موقع ازشون جداشدی. -خلاصه از وقتی به بسیج آمدم همیشه خودمه به خاطر این حرفا سرزنش می کردم تا اینکه امروز دیگه طاقتم طاق شد و مزاحمتان شدم تا این چیزا را برایتان تعریف کنم... راستش اوایل می ترسیدم اما...وقتی چشمم به شما می افتاد از  صداقتتان خجالت می کشیدم. منه ببخشید برادر بروجردی، برادر بروجردی ببخشید... +برار حالا از من چی میخوای؟ -نمی دانم اما هرچی شما بگین انجام میدم. هرمجازاتی بگین قبول میکنم. +مجازات؟! ببینم مگه دستت به خون بی گناهی آلوده ست؟ -نه به خدا قسم +کسی رو شکنجه کردی؟ -نه به قرآن محمد...من فقط از رو بچگی جذب این خدانشناسا شده بودم همین +خیلی خب میخوای برسونیمت پایگاه؟ -نه آقا اون طرف جاده برمیگردم...برادر بروجردی حلالم کن! +خداگناه همه مونو ببخشه، یاحق خداحافظ کتاب را بستم. منطقم به لکنت افتاده بود. نمیفهمیدم چطور یک فرمانده بزرگ در اوج قدرت مقابل اعتراف یک سرباز با آن گذشته، ممکن است چنین جوابی بدهد؟ : «خدا گناه همه مونو ببخشه» بی سرزنش، نه تنبیه و توبیخی تازه خودش را هم مبرا از گناه و بالاتر از بقیه ندانست! این آقامحمد داشت برایم جالب میشد. آن شب آسوده خوابم برد. فردا صبح مادرم آمد در اتاقم و گفت: نگرانتم چیشده حورا؟ در را بازکردم و صدا بلند کردم:  ملینارو ببرم شهربازی؟ ملینا عروسک بغل از اتاق روبرویب دوید بیرون و مشتاقانه به من و مادر زل زد. من فرصتی میخواستم برای کنار آمدن با خودم فرصتی که با دلم خلوت کنم هرچند در اوج شلوغی! به قلم سین کاف غفاری 🌸 @hejabuni | دانشگاه حجاب 🎓