🔥 مستند داستانی دوربرگردان تجریش
💐 قسمت 78👇
زمان زیادی برای آماده شدن نداشتم.
حتی فرصت دوش گرفتن نبود!
تا قبل اومدن مهمونا آماده نمیبودم مامان کلم رو میکند.
در کمد رو باز کردم...
چند دست لباس انتخاب کردم و روی تخت ریختم.
وقت فکر کردن نبود!
اولی رو که تن زدم، دیگه وسواس به خرج ندادم و روی ست همون کار کردم.
از سرشون هم زیاده!
ناراحت نشیدا! ولی یه حرکت مدنی میخوام بزنم!
به نشونه اعتراض که وقتی میگم چی پوشیدم، بعضیا ایش و پیش میکنن؛ این بار اصلا نمیگم چی پوشیدم.
باشد تا دیگر پشت سر هانیه خانم حرف نزنید!
یک ساعتی گذشت و سر و کله مهمونا پیدا شد.
سوپرایز شدم. اصلا فکر این یکی رو نمیکردم!
خواستگار این سری با بقیه دفعه ها فرق داشت!
شاید باورتون نشه ولی یه پسر مذهبی!
از اونایی که کت نمیپوشن و دکمه بالا بالائی پیراهنشون همیشه بسته هست.
البته این یکی اون دکمه پیراهنش باز بود. فکر کنم یادش رفته بود ببنده! ولی کت مت نداشت.
خواستگار این مدلی کم داشتم که به لطف مامانم، لیست آرشیو خواستگارام تکمیل شد!
منم نه گذاشتم، نه برداشتم. اصلا به روی خودم نیاوردم که طرف به اصطلاح مذهبی هست.
با همون ظاهری که واسه خواستگارای قبلی میومدم و مناسب یه پسر مذهبی نبود توی مهمونی حاضر شدم.
دندش نرم. مشکل خودشه! من که مجبورش نکردم بیاد خواستگاریم! اصلا میخواست نیاد! هنوزم دیر نشده. پشیمونه پاشه بره! والاا!
پسره ظاهرش هیکلی و ورزش کار بود.
قدش هم بزنم به تخته خیلی بلند بود!
بعد پذیرایی و اینا، طبق رسم جلسات خواستگاری رفتیم توی اتاق تا مثلا دو نفری حرفامونو بزنیم.
یه پیراهن فیروزه ای رنگ با یه شلوار روشن مایل به کرمی تنش بود.
برخلاف انتظارم از یه پسر مذهبی موقع صحبت ها سرش اصلا پائین نبود!
از اول تا آخر به جمال دلربای هانیه خانم زل زده بود!
حالا برای من زیاد مهم نیست که بهم نگاه کنه یا نه.
ولی فکر میکردم برای اون مهم باشه!
چند دقیقه ای با هم حرف زدیم.
لارج تر از اونی بود که جلو خونوادش نشون میداد.
نگاهش. طرز حرف زدنش. تفکراتش!
حتی عکس بگ گراند گوشیش!
انگاری از مذهب فقط ریشش رو داشت!
واعضان کاین جلوه در محراب و منبر میکنند
چون به خلوت میروند آن کار دیگر میکنند.
مشکلی دارم ز دانشمند مجلس بازپرس
توبه فرمایان چرا خود توبه کمتر مکینند.
اگه مادربزرگم اهل دین نبود و دوستایی مثل زهرا نمیداشتم، حتما فکر میکردم واقعا مذهبی ها همه همینطورن!
واقعا حیف دین که اینجور آدما جانمازش رو آب میکشن و آدما رو ازش زده میکنن.
جاتون خالی. نیم ساعتی فک زد و حرف زدم.
اون رو نمیدونم ولی من بی پرده واقعا همونی که بودم رو گفتم. نه کمتر نه بیشتر!
به دخترای گل پیشنهاد میکنم شما هم حتما صاف و صادق باشید.
جلسه خواستگاری که جای فیلم و سیانس بازی کردن نیست.
صحبتاش که تموم شد. گفت خب!
خیلی خوبه. من موافق این ازدواجم!
اگه شمام حرفی ندارین که بریم.
کار داشت بیخ پیدا میکرد!
نبریده، دوخت و تنش هم کرد!
مثل همیشه 50 درصد کار حل بود و فقط مونده بود نظر من!
✍️ مجتبی مختاری
🆔 نظرات رمان 👈
@mokhtari355
═ೋ❅📚❅ೋ═
eitaa.com/joinchat/1938161666Cd17b99a872