{سلام بر ابراهیم} °قسمت دوم •ورزش باستانی:) بارها می دیدم ابراهیم با بچه هائی که نه ظاهر مذهبی داشتند و نه دنبال مسائل دینی بودند رفیق می شد. آن هار جذب ورزش می کرد و به مرور به مسجد و هیئت می کشاند. یکی از آن ها خیلی از بقیه بدتر بود. همیشه از خوردن مشروب و کارهای خلافش می گفت!اصلا چیزی از دین نمی دانست. نه نماز و نه روزه،به هیچ چیز هم اهمیت نمی داد حتی می گفت: تاحالا هیچ جلسه مذهبی یا هیئت نرفته ام. به ابراهیم گفتم:آقا ابرام این ها کی هستند دنبال خودت میاری!؟با تعجب پرسید:چطور، چی شده؟! گفتم:دیشب این پسر دنبال شما وارد هیئت شد. بعد هم آمد و کنار من نشست. حاج آقا داشت صحبت می کرد.از مظلومیت امام حسین (ع) و کارهای یزید می گفت. این پسر هم هم خیره خیره و با عصبانیت گوش می کرد. وقتی چراغ ها خاموش شد به  جای اینکه اشک بریزه،مرتب فحض های ناجور به یزید می داد!! ابراهیم داشت با تعجب گوش می کرد. یکدفعه زد زیر خنده بعد هم گفت:عیبی نداره ، این پسر تاحالا هیئت نرفته و گریه نکرده. مطمئن باش با امام حسین (ع) که رفیق بشه تغییر می کنه. ما هم اگر این بچه ها رو مذهبی کنیم هنر کردیم.  دوستی ابراهیم با این پسر به جایی رسید که همه کارهای اشتباهش را کنار گذاشت. او یکی از بچه های خوب ورزشکار شد. چند ماه بعد و در یکی از روز های عید،همان پسر را دیدم . بعد از روزش یک جعبه ورزش یک جعبه شیرینی خرید و پخش کرد.  بعد گفت:رفقا من مدیون همه شما هستم،من مدیون آقا ابرام هستم. ازخدا خیلی ممنونم . من اگر با شما آَنا نشده بودم معلوم نبود الان کجا بودم و...  ماهم با تعجب نگاهش می کردیم. با بچه ها آمدیم بیرون،توی راه به کارهای ابراهیم دقت می کردم. چقدر زیبا یکی یکی بچه ها را جذب ورزش می کرد، بعد هم آن ها را به مسجد و هیئت می کشاند وبه قول خودش می انداخت تو دامن امام حسین (ع) یاد حدیث پیامبر به امیرالمومنین(ع) افتادم که فرمودند:((یاعلی، اگر یک نفر به واسطه تو هدایت شود از آنچه آفتاب بر آن می تابد بالاتر است)). از دیگر کارهائی که در مجموعه ورزش باستانی انجام می شد این بود که بچه ها به صورت گروهی به زورخانه های دیگر می رفتند و آنجا ورزش می کردند. یک شب ماه رمضان ما به زورخانه ای در کرج رفتیم. آن شب را فراموش نمی کنم . ابراهیم شعر می خواند. دعا می خواند و ورزش می کرد. مدتی طولانی بود که ابراهیم در کنار گود مشغول شنای زورخانه ایی بود. چند سری بچه های داخل گود عوض شدند. اما ابراهیم همچنان مشغول شنا بود. اصلا به کسی توجه نمی کرد. پیر مردی در بالای سکو نشسته بود و به ورزش بچه ها نگاه می کرد. پیش من آمد. ابراهیم را نشان داد و با ناراحتی گفت:آقا این جوان کیه ؟! با تعجب گفتم چطور مگه!؟ گفت:((من که که واراد شدم،ایشان داشت شنا می رفت. @hejastan