🕊「کتاب بیست هفت روز یک لبخند」🕊 زندگینامہ شهید بابڪ نوࢪی قسمت بیست و یکم...シ︎ بابکــ از همان بچگی، اهل حساب و کتاب و برنامه ریزی بود. پول تو جیبی را که پدر بهشان میداد، جمع میکرد. صبح ها وقت مدرسه رفتن خواهر و برادر ها تصمیم میگرفتند با تاکسی به مدرسه بروند، چهار تایی عقب مینشستند تا پول بیشتری برایشان بماند و وقت برگشتن خوراکی بخرند؛ اما بابک به همان تغذیه مادر قناعت میکرد و چیری نمی خرید. پول هایش را توی کیف کوچکی که از وسط دو تای کوچک میخورد و درش را چسب پهنی بسته می شد، جمع میکرد و توی جیبش میگذاشت. روزی مش جلال پیر مرد همسایه، به او میگوید« بابک، همه پول هات را مدرسه نبر. بده من برات نگه دارم. از مدرسه که اومدی بهت میدم» مش جلال ، وقتب روز ها توی کوچه ، روی چهار پایه مینشست بار ها دیده بود که بابک، پول ها را میگذارد روی زمین ، و یکی یکی می شمارد و دوباره جمع میکند. بابک با شک و تردید، کیفش را به دست مش جلال میدهد. ظهر وقتی به کوچه میرسد، برای گرفتن کیفش میرود. پیر مرد کیف را به دست بابک میدهد و بابک می نشیند و پچل ها را با دقت میشمارد؛ انگار نگران کم شدن پولش بوده و وقتی می بیند نه تنها کم نشده، که بیشتر هم شده میخندد و اویزان گردن مش جلال میشود. بعد از ان مسئول نگهداری پور و حساب کتابش ، مردی میشود که شب و روز پر از تنهایی اش را ته کوچه ی پروانه سپری میکرده است. بابک، ده یازده سالش بود که یک روز غروب می آید خانه و میگوید...... نویسنده:فاطمه رهبر🌿 ‌‌@hejastan