پیدایش کردم و گفتم که آماده ایم. لباس های پسر بزرگم را هم گرفتم که جا بدهم.
برگشتم استراحتگاه. کوله دخترها را هم بستیم. ساعات آخر ما بود. اما بقیه خدام نه. دو روز دیگر هم با هم بودند. خواستم بروم در این آخرین ساعات پیاز پوست بکنم که گفتند آخرین وعده کباب هم تمام شده.
گفتم بروم درمانگاه.
آنجا هم کم کم داشت جمع میشد. آن ساعت داغ روز هم مراجع زیادی نبود.
فردا، شنبه، یک روز مانده به اربعین، آخرین روز فعالیت موکب بود و بخشهای مختلف کم کم داشت جمع میشد. نیروهای پشتیبان به سختی مشغول کار بودند....
برگشتم استراحتگاه و پسرها را برداشتم و رفتیم نشستیم بغل جاده به تماشا
به ذخیره سازی صدا و تصویر
به خوردن آخرین شربت های جاده عشق
بچهها هم هرکدام برای خودشان مشغول. دخترها هنوز ملی بسته نداده داشتند و رفتند که توزیع کنند. من هم آخرین یادگاری را سپردم دست یک خواهر دینی. یک تسبیح با رنگبندی تداعی کننده پرچم فلسطین. با جمله «لا ننسی الغزة» (غزه را فراموش نمیکنیم)
همسرم را دیدم. خواستم بسپارم که برای شب و تا ساعت پرواز، کباب فراموشش نشود. دیدم حواسش بوده و گرفته.
گفت همه وسایل را بار کالسکه کنم و بیاورم بیرون.
رفتم استراحتگاه. کوله ها ۹۰% آماده بود. برای خدام یک هدیه فرهنگی آماده کرده بودم. توزیع کردم. یک کیسه خرید پارچهای با طرح «ایران جوان بمان» (قبل سفر سفارش داده بودم چاپخانه ای طرح اختصاصی بزند) و جزوه «سهم من از جهاد» (این را هم با هزینه گروه مردمی مان قبل سفر چاپ کرده بودم. چندتایی اش را هم شب اول روضه، در خروجی خیمه، توزیع کرده بودم).
خانم ها دوست داشتند و با شوق گرفتند.
به خانم مربی قرآن که در شهر خودش هم جلسه قرآن میرفت، چندتایی بیشتر دادم. بدهد دست بقیه.
خداحافظی کردم و کوله ها را سوار کالسکه کردم و رفتم پیش همسر.
شکرخدا خود به خود ساعت حدود ۵ شده بود. خواستیم عازم شویم که همسر -که مدام در رفت و آمد بود- آمد و گفت برویم داخل خیمه برای عکس یادگاری، دارند عکس میگیرند.
چه خوب. خوشحال شدم.
بچهها را جمع کردم و رفتیم داخل.
کوله ها را گذاشتیم گوشه خیمه و شدیم سوژه عکاسی.
یکی از خانم ها گوشی خودم را هم گرفت و عکس انداخت. عکس موکب مان هم همانجا پرینت گرفته شد و دادند دستمان.
داشتیم جمع و جور و خداحافظی میکردیم که یکهو شلوغ شد.
فهمیدیم جمعی از مسئولین دارند نزول اجلال میفرمایند 😉
گویا نماینده های مجلس در کمیسیون بهداشت، که به موکب های دارای درمانگاه میرفتند برای سرکشی و نظارت و بررسی اوضاع.
بچههای درمانگاه هم داخل خیمه بودند.
میخواستیم مهمانان که وارد شدند، ما خارج شویم که من یک آشنا دیدم. خانم دکتر محمدبیگی مجلس را میشناختم. جلو رفتم و سلام کردم و خوشحال شدیم از دیدن هم. دکتر محمدبیگی مرا به یکی دو همکار نزدیک خودش معرفی کرد و دیگر ایستادیم به عکاسی!
یک نیمساعتی شاید وقت در آنجا گذشت. تا بالاخره خداحافظی کردیم و بیرون زدیم.
غروب نزدیک بود که ما با پاهایی که جلو نمیرفتند و دل هایی که کنده نمیشدند و چشم هایی که جدا نمیشدند، کالسکه را هل دادیم سمت جاده اصلی که برویم آن طرف و ماشین بگیریم سمت نجف.
از همسرم خواستم یک بطری بزرگ شربت هم بگیرد برای طول راه و مسیر. با عصبانیت ناشی از دیر شدن و عقب افتادن از برنامه (🫰🤭😅) چشم غره ای رفت و گفت بریییییم😠
و بدون شربت وداع، ☹️😒 رفتیم.
رد شدن از این جاده چقدر ترسناک است. آن هم در این ساعت و در این روزهای آخر شلوغ.
ماشین قطع نمیشد!
بالاخره با صلوات و ذکر، و مدیریت همزمان ۴ بچه، رد شدیم.
ما عقب ایستادیم و همسر جلو رفت که ماشین بگیرد. راستش با پایین تر رفتن خورشید و نزدیک شدن غروب آفتاب در دل من هم یک ولوله ریزی افتاد؛ اگر نرسیم... 😥🫠
خیلی زود یک ماشین نگه داشت. از همان لوکس ها. همسر رفت برای مذاکره. گفتم ای خدا چه میشود این هم صلواتی ببرد 😁
همسر آمد و گفت که سوار شویم. با امیدواری گفتم: چند؟ بلافاصله جواب آمد که ۳۵ دینار (۳۵ هزار)
گفتم تا داخل فرودگاه دیگه؟؟ طی کردی؟
گفت آره، زودتر سوار شید.
تا همسر و راننده وسایل را بگذارند ما نشستیم. پسرها دوست داشتند پیش بابا بنشینند. من هم اجازه دادم هردو بروند جلو. ولی دیدم جا تنگ شد و یکی را فراخوان زدم عقب. دعوا شد. که چرا من؟ میخواهم پیش بابا باشم. همسر و راننده که سوار شدند بلافاصله گفت که آن یکی پسرم هم برود عقب. واه! عراقی ها که این حرفها را نداشتند😒