🌷" ابراهیم هادی دیگر "🌷
#امیدِدلها🌱
بِــسم الله الرحمن الرحیم🍃 📝چهار روز از عید نوروز گذشته بود روی مبل نشسته بودم و سرم تو گوشی بود که مادرم گفت: -مهدی،بابا تصمیم گرفته این سفر که میخواد بره گناوه ما و خاله پری هم باهاش بریم نظرت چیه؟! +راستش من حوصله سفر ندارم،میشه نیام؟! بعد عیدم امتحان دارم. -خب میخوای چیکار کنی تنها تو خونه؟! +میرم خونه مامان‌جون. -باشه هرکار میخوای بکن. همین جور داشتم داخل این کانالا اون کانال میگشتم و فکرم پیش این شهدایی که تازه شهید شدن بود الخصوص یکیشون که خیلی به دلم نشسته بود، و شنیده بودم برای "سید رضا نریمانی" هم ذکر میگفته همین جور رفتم تو کانال سید رضا نریمانی دیدم یه بنر فرستادن اعلام مراسم چهلم "شهید امید اکبری" امشب... با خودم گفتم خوب شد امشب میرم هیئت بعدم میرم خونه مامان‌جون.یه کیف کوله پشتی کوچیک با دو دست لباس و یه سویشرت برداشتم تقریبا نزدیک اذان مغرب بود،با اسنپ رفتم طرف هیئت نماز خوندم اومدم نشستم جلوی جلو.... سخنران اومد،اون شب فقط از خاطرات جبهه و شلمچه و طلائیه و غیره گفت... متوجه شدم که فردا صبح ساعت ۷:۳۰ اعزام برای راهیان نور دارن چهارده تا اتوبوس پُر... وسط سینه زنی و روضه بود دلم شکست خیلی دوست داشتم برای یبار هم که شده برم راهیان نور. مجلس تموم شد،اومدم پیش مسئول ثبت نام هرچی اصرار که من اصلا کف اتوبوس میشنم می‌گفت نه جا نداریم،آخر دستم فکر کنم به خاطر اینکه ردم کنه برم گفت شمارتا بده اگه جا بود خبرت میکنم... ساعت۲۳:۴۵ بود اومدم برم خونه مامان‌جون گفتم بزار یسر برم گلستان شهدا بعد برم... رفتم سر مزار "امید اکبری" و گفتم خودت یجور درستش کن دیگه.شنیده بودم که حاجت سید رضا نریمانی را که کربلا میخواست داده بود... رفتم یه گوشه نشستم شام هیئتا بخورم.شام که تموم شد گوشیما در آوردم همون لحظه پیام اومد: سلام یه جای خالی پیدا شد فردا ساعت ۷:۳۰ بیاید که بریم.... پ.ن:خاطره منا "آقا سید" تو طلائیه تعریف کرد پ.ن۱: همین جریان باعث آشنایی من با بچه های هیئت فدائیان شد و خادمی هیئت... پ.ن۲: "شهید امید اکبری" واقعاً عجیبه.... 🌱