#یک_داستان_یک_پند
✍روزی مداحی میگفت: زمانی که مداحی میکردم و تازه کار بودم، همیشه در مجلس من مردی بود که از من بیدلیل متنفر بود و هرگاه که نوبت مداحیام میشد برمیخاست و با حرکت دست طوری به مردم میفهماند که دوباره من با این صدای نابهنجارم شروع کردم. این حرکت او باعث میشد هیچ کس کلام مداحی مرا اهمیت ندهد، و مجلس من چنان سرد میشد که بعد از چند خط خواندن تمام میکردم و مینشستم.
🌗روز عاشورا که روضه واقعه اتمام حجت امام حسین علیه السَّلام در کربلاء را میخواندم همین فرد در مجلس چنین کرد طوری که من در وسط مداحی یک "یا حسین" جانسوز گفتم و با اخلاص تمام چنان شدید گریستم که از این گریستن من حال و هوای مجلس مدد الهی عوض شد و دلها به سوی کربلاء رفت.
💧در خاتمه مجلس یکی از من سؤال کرد، سابقه نداشت در مجلس مداحی چنین وصل شود و گریه کند و مجلس را آتش کشد، چه شد؟! گفتم: حال امروز و اشک چشم امروزم را مدیون آن کسی هستم که همیشه دشمناش میپنداشتم ولی اکنون فهمیدم او فرستاده خدا و دوست من است میدانید چرا؟ چون با حرکت او در مجلس در وسط روضه اتمام حجت امام حسین (ع) در ظهر عاشورا در کربلاء، دقیقا گویی خدا مرا در وسط میدان کربلاء برد و حالات جانسوز امام را با تمام وجود در آن روز درک کردم که حضرت در حال اتمام حجت و معرفی خود بود که عمر سعد ملعون امر کرد بر طبلها بزنند تا صدای امام به جایی نرسد....
✅آری! گاهی خدا چنان دوستمان دارد که ما را در موقعیت تجربه یک معنا قرار میدهد به شرط این که صبوری کنیم تا نتیجه کار را بدانیم.
داستان ها و پندهای اخلاقی
✍
@hekayate_qurani
💚
@Mojezeh_Elaahi