بسم الله الرحمن الرحیم
✍ محمد رضا حدادپور جهرمی
🔥
#نه 🔥
💥 «قسمت شصت و یک»
وقتی جواب آدم را نمیدهند، صبر آدم کمتر میشود و ترسش بیشتر!
از هواپیما پیاده شدیم. از اینکه وارد وطنم شده بودم، خیلیخیلی بهتزده و در عین حال خوشحال بودم. از آن مدل خوشحالیها که آدم نمیداند باید بشیند و زارزار اشک بریزد یا قهقهه بزند و یک دل سیر بخندد.
ناخودآگاه وقتی از پلّههای هواپیما خارج شدم، زانوهایم شل شد و احساس بیحالی کردم. میدانستم که از هیجان زیاد است. دستم را به زانوهایم گرفتم، نتوانستم همان را هم تحمّل کنم و به زمین خوردم.
همه داشتند نگاهم میکردند! آنها که نمیدانستند مشکلم چیست. کسـی نمیتوانست بفهمد از گور نجات پیدا کردن، به جهنّم رفتن، از جهنّم فرار کردن، به اروپا و اسرائیل رفتن و الان هم وسط کابل بودن؛ یعنی چه و چه حسّ متضادّی در آدم به وجود میآورد.
کسی نمیتواند بفهمد که برای یک دختر پاکدامن که بزرگترین خلافش برق لب و خطّ چشم، آن هم برای چند تا کلاس و مهمانی بود، چه حسـّی دارد که بزنندش، ببرندش، دفنش کنند، عفتش را از او بگیرند، با تعدادی موش آزمایشگاهی بدبخت جنینخور مظلوم زندگی کند و در نهایت سر از جاهایی در بیاورد که یک عمر برایشان آرزوی مرگ میکرده است و ...
و از همه بدتر؛ الان حتّی به شعارهای قبلیاش هم یک ذرّه تردید کرده است و خلاصه دارد داغان میشود و مشخّص نیست تا کی بتواند ترکشهای این مدّت سیاه زندگیاش راتحمّل کند و افکارش آزارش ندهد.
همه داشتند نگاه میکردند و کسـی نمیدانست چه شده است و چطوری بهتر میشوم.
ماهدخت کلّی قربانم شد و فوراً مرا به سالن انتظار منتقل کردند و یککم آب، آب میوه و شکلات به من دادند برای اینکه فشارم نیفتد و اینها... تا اینکه توانستم سر پا بایستم.
نمیدانم در آن لحظات با سرگیجهای که داشتم، چطوری و چه کسـی انداخت توی دلم، امّا تمام حرکات و رفتوآمدهای ماهدخت را زیر نظر داشتم و یک حسـّی به من میگفت که دوست و دشمن در اطراف ما دارند به حرکات ما دقّت میکنند.
بهخاطر همین، حتّی وقتی که حالم بهتر شده بود و ماهدخت میخواست عرق و خستگیاش را برطرف کند و یک آبی بهصورتش بزند، پشتسرش رفتم و نگذاشتم از جلوی چشمانم تکان بخورد.
فکر کنم تا دید پلاچش هستم و ولش نمیکنم، آمد مثل بچّه آدم کنارم روی صندلی سالن انتظار فرودگاه نشست و چند کلمهای با هم حرف زدیم.
گفتم: «ماهدخت! چیزی شده؟»
گفت: «من باید از تو بپرسم! تو چت شد یهو؟»
گفتم: «من احساساتی شدم. وقتی پامو اینجا گذاشتم، نفسم دیگه بالا نمیومد. بهخاطر همین فشارم افتاد!»
اوّلش چند لحظهای سکوت کرد و به زمین زل زد. بعد سرش را بالا آورد و گفت: «دقیقاً درد منم یه چیزی تو همین مایههاست. منم تا پامو گذاشتم اینجا یه حسّ سنگینی اومد سراغم! احساس میکنم به اینجا متعلّق نیستم! با اینکه نژادم اینجایی هست، امّا خودم نه! ینی احساس نمیکنم اومدم وطنم!»
با تعجّب گفتم: «چرا میگی نژادم؟ منظورت خونوادهته؟»
دستپاچه شد و فوراً گفت: «آره حالا! گیر نده تو این موقعیّت!»
گفتم: «برنامهت چیه؟ اصـلاً پاشـو بریم خـونه ما یا هتـل یا حالا هر جا که تو بگــی، یهکم استراحت کنیم، تفریح و... بعد هم میشینیم سر فرصت فکر میکنیم.»
اوّلش چیزی نگفت، امّا بعـد گفـت: «پس بذار هر وقت خواستم برم و اذیّتم نکن!»
ضمناً اگه میخواستم میتونستم قالت بذارم، پس یه کاری نکن که حس کنم زیر ذرّهبینم!»
خندیدم و گفتم: «خیالت راحت! تو بالاخره مأموریّتهایی داری و کلّی کار داری! منم همینطور. پس بذار اوّل یه جایی بریم، نه اصلاً چرا بریم یه جایی؟ یه راست میریم خونه ما. چطوره؟»
مخالفتی نکرد و حرکت کردیم.
وقتی خواستم به تاکسی آدرس بدهم، اوّل به خانهمان زنگ زدم. چون یادم است که آخرین روزهایی که پیش خانوادهام بودم، بابام میخواست اسبابکشـی کند. بابام بنا به دلایلی که هیچوقت برایمان توضیح نمیداد، گاهی اوقات خانه، محلّ و حتّی شهرمان را عوض میکرد.
به خانهمان زنگ زدم. خوشبختانه توانستم شماره جدیدمان را پیدا کنم و با خانوادهام ارتباط بگیرم.
مادرم گفت: «نیم ساعت دیگه بهت زنگ میزنم و آدرس میدم.»
از این حرف مادرم خیلی تعجّب کردم. چارهای نبود، صبر کردم.
ماهدخت گفت: «چرا آدرسو نداشت؟»
گفتم: «هوش و حواس نداره که! شاید آدرسمون سخت باشه و باید از داداشام یا بابام بگیره.»
ساکت شد، امّا معلوم بود که شاخکهایش حسّاس شده است.
زنگ زدند و آدرس را دادند.
حرکت کردیم. تقریباً دو ساعت در راه بودیم.
ادامه...👇
https://eitaa.com/joinchat/2353397780C983ce3a0dd