بسم الله الرحمن الرحیم
🔥نه🔥
قسمت ۶۵
✍ حدادپور جهرمی
🔺لطفاً حدّاقل دو بار با دقّت بخوانید!
اخلاق ماهدخت از زمین تا آسمان عوض شده بود. خیلی خودمانی و عالی برخورد میکرد. مخصوصاً اینکه با مادرم خیلی دوست شده بود و گاهی تا ساعتها با مادرم حرف میزد.
حتّی یادم است یک روز دیگر وقتی مادرم داشت سبزی پاک میکرد، نشستند و از ماجرای آشنایی بابا و مامانم پرسید. مامانم که انگار تازه این چیزها را از او پرسیده بودند و تازه یادش آمده بود، شروع کرد و با آب و تاب از خودش و بابام گفت.
ماهدخت هنری داشت که به نظرم منحصر به فرد بود: او بلد بود با آدمهایی که غمهای بزرگی را در دلشان دارند و معمولاً نمیخندند، ارتباط بگیرد و با آنها دوست بشود؛ مثل آن موقع که تازه وارد آن زندان آزمایشگاهی شده بودم و کوه درد، بدبختی و تنهایی بودم و حالا هم مامانم که در حال تحمّل غم از دست دادن عماد، ابوحامد و اسارت سلمان بود.
تا اینکه چهار پنج روز گذشت.
یک روز ماهدخت در حال تهیّه لیستی بود. از او پرسیدم: «اینا چیه؟ داری چیکار میکنی؟»
گفت: «دیگه بسه هر چی خوردم و خوابیدم و خوش گذروندم، باید برم واسه تهیّه گزارش و مصاحبه! وگرنه از نون خوردن و اعتبار میفتم.»
گفتم: «خوبه! راستی من چی؟ باید از کجا شروع کنم؟»
گفت: «تازه من میخواستم تو منو راهنمایی کنی! مثلاً تو از من به اینجا آشناتری.»
گفتم: «مگه به آشنایی هست؟! حالا نمیخوام بحث کنم. لطفاً راهنماییم کن! قراره یه جلسه کاری با سفارت ترکیه در کابل داشته باشم. به نظرت چی بگم؟»
گفت: «اینطور جلسات، معمولاً جلسات آشنایی و تبادل آراء هست. خیلی شیک و حتّی داخل سفارت بدون حجاب باش. آرایش فقط یه رژ لب معمولی بزن و بیشتر رو موهات کار کن، خودتو بزکدوزک نکن؛ چون اگه بزکدوزک کنی، دیگه بهت گوش نمیدن و بیشتر بهت نگاه میکنن. تو بیشتر نیاز داری که بهت گوش بدن نه اینکه به بدنت چشم بدوزن!»
گفتم: «درباره تبادل و آشنایی برام بگو! ینی دقیقاً چیکار کنم؟»
گفت: «تو خیلی صادقانه و طبیعی هر تخصّص و مطالعهای که داری بهشون بگو، امّا یه چیزی یادت باشه! تا چیزی ازت نپرسیدن، الکی افشای شخصیّت نکن. اینطوری نباش که تا بهت گفتن (دیگه چه خبر؟) شروع کنی و نشه کنترلت کرد.»
خندهام گرفته بود. گفتم: «باشه. راستی تو چیکار میکنی؟»
گفت: «بذار اوّل حرفم تموم بشه: ازشون قرار ملاقات با سفیر رو بگیر و همون روز این دیدار رو رسانهای کن. بعداً بهت میگم چرا و به چه دردت میخوره!»
میدانستم که رسانههای جمعی توسّط لابیهای پاکستانی اداره میشود، بهخاطر همین دست و پنجه نرم کردن با آنها مشکل بود.
پرسیدم: «چطوری باهاشون لابی کنم؟! یهکم مشکل نیست؟»
گفت: «تو که تنها نیستی! یه سیستم قدرتمند پشتت هست که اونا کارشون رو بلدن و میدونن کمکم وقتشه که تو رو رسانهای کنن! تو فقط دیدارهای خوبی داشته باش.»
به فکر فرو رفته بودم. گفتم: «وقتی اینجوری میگی(دیدار خوب) نمیدونم دقیقاً منظورت چیه؟»
گفت: «خودتت کشفش کن! قلق خودتو پیدا کن، قلق بقیّه رو پیدا کن. اینا با تجربه و دنیا دیده شدن، گیرت میاد. فقط لطفاً از جنسیّتت خرج نکن، نذار بشـی رفیق خلوتشون. اونا خوب بلدن چطوری دخترا و زنا رو بازی بدن؛ تو هم بلد باش! راهش اینه که همه روابط و قرار ملاقاتها و مسائل رو خیلی رسمی پیگیری کنی؛ ینی همهچی باید علنی باشه، تو آدم بازی در خلوت نیستی.»
سراغ سفارت ترکیه در کابل رفتم.
دیدارهای خوبی داشتیم. با کاردان امور زنان حدود چهار ساعت صحبت کردیم. میگفت: «ما خیلی وقت منتظر شما بودیم. نمیدونم دوره شما چقدر طول کشید، امّا ما لااقل دو هفته پیش منتظرتون بودیم.»
بعداز یک ساعت آشنایی و ارائه رزومه از طرف من و مدارک تحصیلیام، چای خوردیم، میوه و... بعدش هم دوباره صحبتها را شروع کردیم.
گفت: «شما خیلی نسبت به بقیّه کسانی که میشناسم تفاوت و برتری دارین. موقعیّت مذهبی و اجتماعی پدرتون هم میتونه به شما خیلی کمک کنه که بتونین زنهای ملّت خودتون رو ارتقا بدین و تو اونا انگیزههای بهتری ایجاد کنین!»
گفتم: «بله، منم آرزوم همینه، امّا رو کمک پدرم اصلاً نمیتونم حساب کنم.»
گفت: «اشکال نداره. بالاخره آخوندهای سنّتی که هنوز متأثر از حوزههای قم نیستن، همین که در برابر فعّالیّتهای اجتماعی و فکری و تحوّلخواهانه فرزندانشون مخالفت نکنن، همین که فقط سکوت کنن، خودش بیشترین و بالاترین کمکه! بزرگترین کمک پدرت به تو، سکوتش هست.»
گفتم: «بابام خیلی واسم دغدغه نیست، زن تو خونه ما خیلی قرب و عزّت داره. ما معمولاً تو کارهای همدیگه دخالتی نداریم، امّا اگه قرار باشه وارد عرصههای اجتماعی با تفاوتهای خاصّ خودم بشم، اونوقت نمیدونم چه اتّفاقی میفته! بگذریم. به نظرتون از کجا باید شروع کنم؟»
#نه
ادامه... 👇