زندگینامه شهید حاج محمد
ابراهیم همت
🍂🌹🍂🌹🍂🌹🍂🌹🍂🌹🍂🌹
این قسمت دشت های سوخته
فصل دوم
قسمت 9⃣2⃣
آن قدر که می خواست بالا بیاورد
اخرین ریال های پولش را هم داده
بود برای خریدن یکی دو تا نان و
یک کیلو ماست و یکی دو سیر
پنیر و دیگر هیچ پولی برایش
نمانده بود.ریالی حتی.😭😭
کجایی ابراهیم؟؟😭😔
و می دانست که ابراهیم
کجاست.ابراهیم را در میان آتش و
خون ،در میان آتش و دود
می دید.😔😭
ابراهیم به این سو و آن سو
می دوید.بچه های لشکرش را
سر وسامان می داد و آن ها را به
مقاومت و پیشروی و عقب راندن
دشمن تشویق می کرد😔😭
و خودش هم در کنار آن ها و
پیشاپیش آن ها تفنگ بر دوش
می دوید و می جنگید.ژیلا این را
هم پیش چشم خود می دید و از
اینکه در گوشه ای نشسته است و
نمی تواند در کنار ابراهیم بجنگد
ناراحت بود.😔😔😞
ناراحت بود و سرفه می کرد.سرفه
می کرد و چشم به در داشت.😔😔
شب بود وهوا تاریک بود.تاریک
تاریک و ژیلا نمی توانستدبفهمد که
در چه موقعیتی است و اصلا در
کجاست؟؟😔😔😞😞
در اصفهان ،در شهرضا،در پاوه ،و
یا.. در دزفول،ترس و تردید و درد
و هجوم یاد او را بیشتر در خود
مچاله کرد.😖😖😔😔😞😭
پتو را دور خودش پیچید و نفسش
را حبس کرد.😔😭
🍂🌷🍂🌷🍂🌷🍂🌷🍂🌷🍂🌷
ادامه ی این داستان فردا در کانال
تخصصی شهید همت
@Hemmat_channel