°•| 🌿🌸
بسم الله الرحمن الرحیم
🥀
#بسم_رب_عشق
#تفحصم_کنید....
پارت ۱۳۵
🌷🌷🌷
بعد از قطع تلفن برگشتم داخل و گفتم خب مشاهده کردید ک چی شده و شنیده ها رو هم شنیدین ..
پس دیگه کاری با بنده نیست ..
چون خیلی کار دارم و باید چند روز دیگه برم سفر باید پرونده ها رو بررسی کنم .. ؟!
و از اونجایی که می ترسیدم باز این بحث ادامه پیدا کنه سریع به طرف اتاقم پا تند کردم و خودمو با پرونده ها مشغول کردم ...
صبح .
پرونده ها رو بر داشتم و رفتم شرکت
و در کمال تعجب ماشین مهران رو دیدم ..
مهران و این وقت صبح شرکت دور از انتظار بود ..
شونه ای بلا انداختم و بعد از برداشتن پرونده ها رفتم بالا ..
خانم محمدی مشغول کارهاشون بودن بعد از سلام و احوال پرسی پرونده های اماده رو تحویل دادم و گفتم ..
خانم محمدی کار این پرونده ها تمومه
فقط یکی مونده که زیاد کار نداره تا یک ساعت دیگه اماده میشه
و پرونده های مهران که خودش باید انجام بده
ولی بررسی کردم زیاد کار ندارن و زود تموم میشن ..
پس در نبود ما مشکلی پیش نمیاد ..
بله چشم اقای مهندس خسته هم نباشید ..
ممنون از زحمات شما به احتمال زیاد ما فردا یا پس فردا راهی هستیم دیگه بقیه زحمت های شرکت روی دوش شماست واقعا شرمندتونم ..
نه اقای مهندس من به شما مدیونم با تمام علاقه ام این کارها رو انجام میدم پس خجالت زده ام نکنید ..
لطف دارین شما ..
پس فعلا ..
تا خواستم وارد اتاقم بشم برگشتم سمت خانم محمدی و گفتم ..
راستی ماشین مهران داخل پارکینگ بود ..
مگه مهران اومده ..
بله اقای مهران چند دقیقه قبل از شما اومده داخل اتاقشون هستن ..
باشه ممنون پس بگین بیان پرونده هاشون تحویل بگیرن..
چشم بهشون می گم ..
ممنون
رفتم داخل اتاق کتمو در اوردم و اویزون کردم شروع کردم روی پرونده کار کردن که صدای در بلند شد و مهران وارد اتاق شد ..
تو باز در نزدی که ..
بیخیال برادر اخه منو چه به در زدن ..
همینو بگو ..
اها راستی بیا این پروندهات امروز تکمیل کن تحویل خانم محمدی بده که فردا نمیرسیم پس فردا هم باید با سید و بچه ها بریم ...
اهان راست میگی ها فراموش کرده بودم کلا ..
از بس باهوشی اخه
امیر خوب راه افتادی هااا هر چی می گم یه جواب داری ..
به قول مامان سهیلا کمال همنشین ..
بعد با دستم خودشو نشون دادم و خندیدم .
بله بله روی حرف جناب وزیر کسی جرات حرف زدن نداره ..
اون که بلههه
راستی قضیه خواستگاری چی شد ..؟!
داماد شدی رفت دیگه !!
نه بابا کدوم داماد !!
خودت که میدونی من به زور مامان رفتم نمی خواستم که اصلا خودم هنوز بچه ام..
اما دستت طلا خوب موقعی تماس گرفتی ..
چرا چطور ؟!
هیچی دیگه همه چی بر وفق مراد همه بود و داشت خوب پیش میرفت ..
داشتیم میرفتیم با هم صحبت کنیم که تماس گرفتی ..
بعد از زدن اون حرفها و قطع گوشی ..
برگشتم و معذرت خواهی کردم گفتم تلفن ضروری بود باید جواب میدادم ..
امیر نمیدونی که ..
همه با تعجب داشتن بهم نگاه می کردم خودمم کلافه شده بودم از نگاهشون ..
که اقای کریمی گفتن بهتره بیشتر فکر کنیم و اینا ..
یه جوری جواب منفی رسوندن حالا چی شد نمیدونم ..
اما نگم از خونه اومدن که باز مامان پذیرایی درست حسابی از من کرد و صبحم زود بیدارم کرد و گفت بلند شو برو سر کارت تا پارچ اب نیومدم بالا سرت منم از ترس مامان خانوم امروز کله سحر اومدم شرکت .
همچین میگی کله سحر که انگار از ساعت ۵ صبح اینجایی
نه اقا جان ساعت ببینی معلوم میشه هم اکنون ساعت ۱۰:۲۷
الان شد ۲۸ ..
کجا کله سحره اخه
برای من که میدونی این موقع کله سحره !!
بله البته ..
پس خدا به خانواده کریمی رحم کرد از دستت نجات پیدا کردن ..
هی اره دیگه ..
خیلی خب پرونده ها رو درست کن که بعد از ظهر برای هماهنگی ها باید بریم حسینیه پیش سید ..
باشه پس من رفتم .
ادامه_دارد
💫💫💫💫💫
http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•| 🌿🌸