°•\ 🌿🌸
بسم الله الرحمن الرحیم
🥀
#بسم_رب_عشق
#تفحصم_کنید.....
پارت ۱۴۰
🥀🥀🥀
سید خندید و سری تکون داد ..
بعد گفت خب بچه ها سفارش نکنم دیگه ..
یا علی
دوباره سرو صدای بچه ها بلند شد
که هر کدوم از روی شوق با کنار دستی خودش صحبت میکرد ..
من ، مهران و علی هم بلند شدیم رفتیم پیش رضا و سید
که کمی دورتر ایستاده بودن و صحبت میکردن
تا حالا اینقدر رضا رو جدی ندیده بودم
در مقابل سید ایستاده بود
با چاشنی اخم کمی که حاکی از تمرکزش روی حرفهای سید بود
نکاتی رو یادداشت میکرد ..
بعضی جاها نظر میداد
و
در مقابل حرفهای سید هم
سری به عنوان تاکید تکون میداد ...
چند دقیقه ای صبر کردیم که صحبت های سید و رضا تموم شد ..
سید هم بعد از تاکید دوباره برای سر موقع حاضر بودن بچه ها
خداحافظی کرد و رفت
رضا رو صدا زدم
و چند سوالی که برام پیش اومده بود پرسیدم ..
بعدم با مهران و علی حرکت کردیم
از فروشگاه سر راه مقداری وسیله خریدیم و
سری به بی بی و فاطمه زدیم...
بعد هم بچه ها رو رساندم خونه هاشون
خودمم رفتم فروشگاه و بعد از خریدن کوله و وسایل مورد نیاز ...
رفتم سمت خونه تا برای فردا آماده بشم ...
ادامه_دارد
💫💫💫💫💫💫💫💫
http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•\ 🌿🌸