#شهیدهمت با روایت همسرش4
#قسمت_هفتادودوم
اولین عقرب را من در رختخواب مهدی کشتم. چند شب از ترس این که بچه را بزند اصلاً خواب نرفتم😞.تمام رختخواب ها را می انداختم روی تخت،می رفتم می نشستم روش،خیره می شدم به عقربها🦂 که راحت،خیلی راحت می آمدند روی در و دیوار و همه جا برای خودشان راه می رفتند.هرجا پا می گذاشتم عقرب بود.😱آن روزها من نزدیک بیست وپنج تا عقرب کشتم.فقط این نبود.هفت هشت روز بعد یکی آمد در خانه را زد.
#ابراهیم نبود.می دانستم.او همیشه دو یا سه بعد از نصف شب می آمد.چادرم را سرم کردم رفتم گفتم کیه👀؟جواب نداد.باز هم گفتم.هیچی به هیچی.که دیدم سایه ی مردی افتاده توی هال خانه.آن جا در زیاد داشت،از این درهای بلند آلومینیومی و تمام شیشه.سایه به
#ابراهیم نمی خورد.کلاه بخصوص سرش بود😣.یک چیزی هم مثل چپق دستش بود.هرچی گفتم کیه جواب نداد.نفسم بند آمد.سرم گیج رفت افتادم زمین.از هوش رفتم😥.ده بیست دقیقه طول کشید بیدار شدنم.که باز دیدم سایه هنوز هست.میرفتم کلید را از توی قفل درآوردم،آمدم نشستم به نماز خواندن،دعا کردن.نماز را درست نمی خواندم.وسطش متوجه می شدم سوره ی حمد را نخوانده ام😶.از هرجا که بودم شروع می کردم به خواندن سوره ی حمد.قلبم داشت از جاش کنده می شد،که
#ابراهیم آمد،ساعت نه شب و نه مثل همیشه.گفت چرا رنگ به روت نیست امشب؟ چی شده باز ژیلا؟ از دست من ناراحتی؟🙁گفتم دزد.دزد آمده بود.خیلی سعی کردم قرص باشم،نلرزم، گریه نکنم😐.نشد.خندید گفت ترس نداشته که عزیز من.نگهبان بوده حتما.😕😂
راوی:همسرشهید
#محمدابراهیمهمت
#ادامهدارد...
http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f