°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
#شهیدهمت به روایت همسرش5 #قسمت_هشتادوششم یا می گفت خیلی ها ممکن ست به مرحله ی رفتن برسند،ولی تا خود
#شهیدهمت به روایت همسرش5 #قسمت_هشتادوهفتم و خندید.زورکی البته.بعد هم خستگی را بهانه کرد،رفت گرفت خوابید.صبح قرار بود راننده🚙 زود بیاید دنبالش بروند منطقه.دیر کرد.با دو ساعت تأخیر آمد گفت ماشین خراب شده، #حاجی.باید ببرمش تعمیر.🙁 #ابراهیم خیلی عصبانی شد.پرخاش کرد،داد زد گفت برادر من!مگر تو نمی دانی آن بچه های زبان بسته الآن معطل ما هستند؟😢مگر نمی دانی نباید آنها را چشم به راه گذاشت؟چی بگویم آخر به تو من؟ روزهای آخر اصلاً نمی توانست خودش را کنترل کند.عصبی بود،خیلی عصبی بود.☹️و من از خوشحالی توی پوست خودم نمی گنجیدم.چون #ابراهیم دو ساعت دیگر مال من بود.آمدیم توی اتاق تکیه دادیم به رختخواب ها،که گذاشته بودم شان گوشه ی اتاق. مهدی داشت دورش می چرخید.👦 برای اولین بار داشت دورش می چرخید.همیشه غریبی می کرد.تا #ابراهیم بغلش می کرد یا می خواست باش بازی کند گریه می کرد.😢یکبار خیلی گریه کرد.طوری که مجبور شد لباسهاش را دربیاورد ببیند چی شده. فکر می کرد عقرب🦂 توی لباس بچه ست.دید نه.گریه اش فقط برای این ست که می خواهد بیاید بغل من.☹️گفت زیاد به خودت مغرور نشو،دختر! اگر این صدام لعنتی نبود بت می گفتم که بچه مان مرا بیشتر دوست می داشت یا تو را.🙂با بغض گفت خدا لعنتت کند،صدام،که کاری کردی بچه هامان هم نمی شناسندمان.😞😔 راوی:همسرشهید #محمدابراهیم‌همت #ادامه_دارد... http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f