.خلاصه داستان علیه السلام روزی زنی بر همسر که دختر بود وارد شد و گفت من همسر شوهر تو هستم او ابتدا خشمناک شد ولی کم کم با مقداری وسایل او را بدرقه نمود آنگاه به سراغ پدر خود مأمون رفت و قضیه را شرح داد که مست بود از این واقعه بسیار غضبناک گردید و در حالت مستی به سراغ آمد و حضرت را با چندین بار زد و چون فردای آن روز به خود آمد دختر و خادم قضیه را برای وی تعریف کردند. او که از رسوایی میترسید غلام خود را برای خبرهای بیشتر به خانه فرستاد ولی در کمال تعجب حضرت را صحیح و سالم در حال مسواک زدن دید و برای اطمینان لباس حضرت را به بهانه تبرک گرفت. چون شرح ماوقع برای عباسی گفت حضرت را احضار و علت عدم آسیب رسیدن را از آن امام بزرگوار جویا شد، که حضرت ضمن توصیه به همراهی به او فرمودند: به حکمت الهی گزندی از تو به من نرسید چون این به من بود و از آن پس بود که راز این باعظمت بر همگان برملا گردید.