بسم رب الصابرین بالاخره شب تاسوعا شد داشتیم غذاها رو میکشیدیم تو ظرف ها که وحید صدام زد :خانم احمدی -بله برنامه شبت هست -آره صددرصد وحید :باشه بعدش شروع کرد به صدا کردن برادر عظیمی صادق جان صادق داداش یه لحظه بیا اینجا ۲۰۰-۲۵۰ظرف غذا بذارید کنار ساعت ۸:۳۰-۹ بذارید تو ماشین خانم احمدی برادرعظیمی:چشم اون طرف من به سارا :سارا لطفا کش بنداز دور غذاها سارا:پریا کار آسونتر نیست -😂😂😂😂نه نیست سارا:کوفت وحید:پریا خانم بریم دختر خاله ؟ -بله قراربود این غذاها رو ببریم یکی از روستاهای اطراف قزوین شماره سحر دوستم رو گرفتم الو سلام سحرجان خوبی؟ ما داریم میایم روستا یه ربع -بیست دیگه اونجایم سحر:باشه عزیزم منو وحید به سمت روستا رفتیم دیدیم سحر و همسرش آقاسجاد منتظر ما هستن وحید کمک آقاسجاد کرد غذاها رو خالی کردن -سحرجان بیا خواهر سحر:جانم پریا خم شدم از تو داشبورد یه پاکت دادم دستش سحر این ده میلیون برای جهیزیه اون دخترخانم سحر ببین هزارتومن از این پول هم برای من نیست همش خیّرا دادن راستی سحر دکترت چی گفت؟ -جوابم کرد پریا برای اربعین میرم کربلا اگه آقاهم جوابم کرد دیگه به بچه دارشدن فکرنمیکنم سحر وهمسرش ۷سال بود ازدواج کردن اما نمیتونن بچه داربشن حالا که میگه میخاد بره کربلا 😔😔😔😔😔 https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem