💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍 🤍💚🤍 💚🤍 🤍 ✨﷽...✨ 📖 هنوز کتابخونه ش و کتاب هاش و کلی وسیله ي دیگه وسط اتاق بود . براي همین گفتم . من – تا اونجا که بتونم انجام می دم . اخم کرد و با تشر آستین لباسم رو کشید . امیرمهدي – می گم سنگینه . و من رو با خودش از اتاق خارج کرد و به محض بیرون رفتن از کنارم گذشت و به هال رفت . مهربونیش هم با تشر بود . انگار خیال نداشت یه مقدار کوتاه بیاد . این تنها توجهش از صبح تا اون لحظه بود که با نگاه به ساعتم فهمیدم دو بعدازظهره . طاهره خانوم با یه سینی چاي وارد هال شد و بلند همه رو صدا کرد تا کمی خستگی در کنن منم رفتم و پشت سر رضوان و نرگس بهشون پیوستم . همراه بقیه فنجونی چاي برداشتم و گوشه ترین قسمت ایستادم به خوردن . رضا و مهرداد نبودن . آروم از رضوان پرسیدم . من – مهرداد کجاست ؟ برگشت و آروم جوابم رو داد . رضوان – با رضا رفتن غذا بگیرن . سري تکون دادم و جرعه اي چایم رو خوردم . حین خوردن نطق خان عموشون هم باز شد . رو کرد به امیرمهدي. - خب . ان شاءالله امیرمهدي هم زود سر و سامون بگیره و بره طبقه ي بالا . صداي " سلامت باشین " آقاي درستکار و امیرمهدي با هم اذغام شد . توقع داشتم اون موقع امیرمهدي نگاهی بهم بندازه . ولی دریغ از یه نیم نگاه . جرعه اي دیگه اي از چاي داغم رو خوردم . با اینکه عادت نداشتم تو هواي گرم چاي بخورم ولی اون لحظه به خاطر خستگی خیلی به دهنم مزه کرد . خان عمو ادامه دادن . عمو – آقا امیر حواست باشه که هر کسی لایق شما نیستا . دختري باید انتخاب کنی که نجابتش حرف اول رو بزنه . تو دلم پوزخند زدم . من نجیب هم نبودم . کجایی خان عمو ؟ که امیر مهدی عاشق شده. ولی یه لحظه به خودم اومدم . داشت چی می گفت ؟ من به اندازه ي کافی از چشم امیرمهدي افتاده بودم ، این حرفا دیگه چی بود ؟ انگاریکی پاش رو گذاشته بود بیخ گلوي من و داشت فشار می داد . عمو – اصیل باشه . 💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem