💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_سیصد_و_هفتاد_و_هفتم
هنوز کتابخونه ش و کتاب هاش و کلی وسیله ي دیگه وسط اتاق بود .
براي همین گفتم .
من – تا اونجا که بتونم انجام می دم .
اخم کرد و با تشر آستین لباسم رو کشید .
امیرمهدي – می گم سنگینه .
و من رو با خودش از اتاق خارج کرد و به محض بیرون رفتن از
کنارم گذشت و به هال رفت .
مهربونیش هم با تشر بود .
انگار خیال نداشت یه مقدار کوتاه بیاد .
این تنها توجهش از صبح تا اون
لحظه بود که با نگاه به ساعتم فهمیدم دو بعدازظهره .
طاهره خانوم با یه سینی چاي وارد هال شد و بلند همه رو صدا
کرد تا کمی خستگی در کنن
منم رفتم و پشت سر رضوان و نرگس بهشون پیوستم .
همراه بقیه فنجونی چاي برداشتم و گوشه ترین قسمت ایستادم به خوردن .
رضا و مهرداد نبودن .
آروم از رضوان پرسیدم .
من – مهرداد کجاست ؟
برگشت و آروم جوابم رو داد .
رضوان – با رضا رفتن غذا بگیرن .
سري تکون دادم و جرعه اي چایم رو خوردم .
حین خوردن نطق خان عموشون هم باز شد .
رو کرد به امیرمهدي.
- خب . ان شاءالله امیرمهدي هم زود سر و سامون بگیره و بره طبقه ي بالا .
صداي " سلامت باشین " آقاي درستکار و امیرمهدي با هم اذغام شد .
توقع داشتم اون موقع امیرمهدي
نگاهی بهم بندازه .
ولی دریغ از یه نیم نگاه .
جرعه اي دیگه اي از چاي داغم رو خوردم .
با اینکه عادت نداشتم تو هواي گرم چاي بخورم ولی اون لحظه به
خاطر خستگی خیلی به دهنم مزه کرد .
خان عمو ادامه دادن .
عمو – آقا امیر حواست باشه که هر کسی لایق شما نیستا .
دختري باید انتخاب کنی که نجابتش حرف اول رو بزنه .
تو دلم پوزخند زدم .
من نجیب هم نبودم .
کجایی خان عمو ؟ که امیر مهدی عاشق شده.
ولی یه لحظه به خودم اومدم .
داشت چی می گفت ؟
من به اندازه ي کافی از چشم امیرمهدي
افتاده بودم ، این حرفا دیگه چی بود ؟
انگاریکی پاش رو گذاشته بود بیخ گلوي من و داشت فشار می داد .
عمو – اصیل باشه .
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem