💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_برزخ_اما📓
#فصل_دو_رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_دویست_و_هفت
نرگس –آره . خیلي دلم براش تنگ شده . اگر بدوني چقدر نازنینه!
بعد آهي کشید :
نرگس –اون بنده ی خدا هم حسابي گرفتاره . تو این پنج
سال فقط دوبار تونسته با شوهرش بره مشهد اونم یه روزه . الانم فقط به خاطر تو و امیرمهدی داره میاد.
سری تكون دادم:
من –سخته . خیلي سخته . پنج سال اینجوری زندگي کردن فاجعه ست.
با سر اشاره ای به من کرد:
نرگس –راست مي گي . از این گودی زیر چشمای تو مي شه فهمید.
دلم نمي خواست به سختي های من اشاره کنه . خودم این سختي رو با جون و دل قبول کرده بودم . گودی زیرچشمم هم به خاطر کمتر غذا خوردنم بود و خوابای نصف و
نیمه ی شبام.
شبا مي ترسیدم بخوابم .
مي ترسیدم امیرمهدی نیاز به
ساکشن ریه پیدا کنه و من در حین خواب متوجه نشم و نفسش بگیره.
لبخند کم جوني زدم:
من –شاید من زیادی نازك نارنجي بودم.
نرگس –اگه امروز بالا نمي اومدم که نميفهمیدم غذا نخوردی . حتما این کار هر روزته.
سرم رو کج کردم:
من –گاهي یادم مي ره.
نرگس –شبا خوب مي خوابي ؟
فقط نگاهش کردم . دلم نمي خواست دروغ بگم.سری به حالت تأسف تكون داد:
نرگس –من از امشب میام بالا مي خوابم.
اخم کردم:
من –دیگه چي ؟ مي خوای بد خواب شي ؟
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem