💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍 🤍💚🤍 💚🤍 🤍 ✨﷽...✨ 📓 📖 نمي دونستن که عین همین اتفاق برای پدربزرگش پیش اومده بود و اون عبرت نگرفته بود. نمي دونستن پویا از اون دست آدم هاست که مي بینه و عبرت نمي گیره. پویا چشم دلش رو به روی خدا و نشونه هاش بسته بود. حق داشتن چنین فكری بكنن که ممكنه پویا با دیدن امیرمهدی سر عقل بیاد . اونا نه از اتفاق اون روز تو بیمارستان خبر داشتن و نه پویا رو مي شناختن. دستم رو گرفت: باباجون –امیرمهدی که داره خوب مي شه . خدا بهش فرصت دوباره زندگي کردن داده . تو هم به بنده ی خدا یه فرصت دیگه بده . شاید اونم به زندگي برگرده . همین سه روز از زندون بیرونه. با درخواست مرخصي از طرف باباجون موافقت شده بود و پویا از روز قبل اومده بود مرخصي. همون دیروز بهم زنگ زد و ازم خواست همدیگه رو ببینیم . گفت که سمیرا و مرجان هم دلشون ميخواد من رو ببینن. با درخواستشون مخالفت کردم . از نظر من اونا محرم به دیدن زندگیم و شرایطش نبودن . اما باباجون ازم مي خواست که به پویا فرصت بدم. خودم به باباجون و مامان طاهره گفتم که پویا زنگ زده و چنین درخواستي داشته . چون مي دونستم پویا سمج و بسیار لجبازه احتمال دادم که بخواد مزاحمتي ایجاد کنه و خودم قبل از هر دردسری بهشون گفتم که آماده باشن .و حالا باباجون ازم مي خواست به پویا اجازه بدم که بیاد و حرف بزنه. وقتي دید که در سكوت نگاهش مي کنم ، گفت: باباجون –بهش بگو بیاد اینجا . درست نیست بیرون ببینیش بابا . بگو فردا بیاد منم سعي مي کنم زودتر بیام خونه . طاهره هم که خونه ست . دیگه نگران چي هستي ؟ آروم گفتم "هیچي "و با تكون دادن سرم حرفش رو قبول کردم . نمي خواستم روی پدرشوهرم ، مرد مهربون رو به روم رو زمین بندازم. 💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem