💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍 🤍💚🤍 💚🤍 🤍 ✨﷽...✨ 📓 📖 مثل همیشه جَری بود و منم اینبار حاضر نبودم کوتاه بیام. کمي خودم رو جلو کشیدم و با بدنم فشاری سخت بهش دادم که قدمي به عقب رونده شد. براق شد تو صورتم: ملیكا –بي شعور مهمون رو از خونه شون بیرون نمي کنن . تو کم ترین چیزای دینت رو بلد نیستي چه برسه به بقیه ش... باز سینه سپر کردم: من –تو مهمون نیستي . آدمي که بدون دعوت و رضای صاحبخونه میاد مهمون نیست. مامان طاهره –ای وای .. شما دارین چیكار مي کنین ؟ بسه... انگار تازه دیده بود چه جنگي در گرفته. مامان طاهره دست دورم حلقه کرد . مي خواست آرومم کنه اما نمي دونست آروم نمي گیرم تا زماني که ملیكا رو بیرون کنم. مي خواستم دستش رو پس بزنم که یه دفعه یاد این افتادم که مادر امیرمهدیه . که ممكنه دلش بشكنه اگر با اون همه حرص دستش رو پس بزنم . بدون اینكه نگاه از ملیكا بگیرم دست مامان طاهره رو بالا آوردم و بوسیدم و بعد آروم به کناری زدم . بعد به سمت ملیكا براق شدم: من –مگه نمي گم برو بیرون ! و باز با تنه کوبیدن به سمت عقب هولش دادم. ملیكا –تو یه عوضي هستي! من –هر چي هستم دقیقاً مثل تو هستم. ملیكا –من مثل تو بي اعتقاد و بي دین نیستم . من سال هاست تو این خونواده مورد قبول همه هستم من –احتمالا بنده های خدا این روی تو رو ندیده بودن که خداروشكر دیدن . و اینبار تنه م محكمتر از قبل بود و باعث شد چند قدم به عقب بره. صدای مامان طاهره پر التماس بلند شد: مامان طاهره –حاج آقا بیاین این دوتا رو از هم جدا کنین. و همین حرفش باعث شد ملیكا جری تر شه . بلند گفت: ملیكا –تو به جای اینكه تربیت داشته باشي فقط رو داری . نذار جلو شوهرت بگم داشتي چه غلطي مي کردی! 💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem