💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍 🤍💚🤍 💚🤍 🤍 ✨﷽...✨ 📓 📖 من - خب .. بگو.. بدون اینكه تغییری تو وضعیت خوابیدنش یا صورتش بده گفت: امیرمهدی - هفته ی دیگه عیده . برای تحویل سال برنامه ای داری ؟ مي خوای بریم خونه ی شما ؟ من - بریم اونجا ؟ چرخید به سمتم. امیرمهدی - هنوز که عروسي نكردیم . مي توني امسال رو هم کنار خونواده ت باشي . اما از اونجایي که من بدعادت شدم به حضورت ، منم میام. من - مامان طاهره و باباجون تنها مي مونن . درست نیست امیرمهدی - سال دیگه که نرگس هم نیست میریم پیششون . امسال مادر و پدر تو تنهاترن . نه مهرداد هست و نه تو. از یاداوری اینكه تو سالي که گذشت من و مهرداد به فاصله ی چند ماه هر دو رفتیم سر خونه و زندگي خودمون ، آهي کشیدم. من - آره .. راست مي گي . پس بریم اونجا. امیرمهدی - هنوز باورم نمي شه! سرم رو چرخوندم و نگاهش کردم: من - چیو ؟ امیرمهدی - دعای مامان رو . آخه وقتي سال تحویل شد قرآن رو گذاشت رو سرم و گفت "به حق همین قرآن ،امسال سر و سامون بگیری . " اصلا فكرش رو نمي کردم هنوز یك ماه از این دعا نگذشته ، ببینمت و بهت دل ببندم. من - سالي که گذشت یه جوری بود امیرمهدی . منم فكر نمي کردم با یه اتفاق اینجوری مسیر زندگیم عوض بشه امیرمهدی - وقتي سوار اون هواپیما شدم نمي دونستم قراره از اون زمان به بعد پشت سرِ هم معجزه ببینم . وقتي داشت سقوط مي کرد فقط برای خونواده م از خدا صبر خواستم . که به مُردنم صبور باشن. 💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem