💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_برزخ_اما📓
#فصل_دو_رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_سیصد_و_بیست_و_نهم
من - خب .. بگو..
بدون اینكه تغییری تو وضعیت خوابیدنش یا صورتش بده گفت:
امیرمهدی - هفته ی دیگه عیده . برای تحویل سال برنامه ای داری ؟
مي خوای بریم خونه ی شما ؟
من - بریم اونجا ؟
چرخید به سمتم.
امیرمهدی - هنوز که عروسي نكردیم .
مي توني امسال رو هم کنار خونواده ت باشي . اما از اونجایي که من
بدعادت شدم به حضورت ، منم میام.
من - مامان طاهره و باباجون تنها مي مونن . درست نیست
امیرمهدی - سال دیگه که نرگس هم نیست میریم پیششون . امسال مادر و پدر تو تنهاترن . نه مهرداد هست و نه تو.
از یاداوری اینكه تو سالي که گذشت من و مهرداد به فاصله ی چند ماه هر دو رفتیم سر خونه و زندگي خودمون ،
آهي کشیدم.
من - آره .. راست مي گي . پس بریم اونجا.
امیرمهدی - هنوز باورم نمي شه!
سرم رو چرخوندم و نگاهش کردم:
من - چیو ؟
امیرمهدی - دعای مامان رو . آخه وقتي سال تحویل شد قرآن رو گذاشت رو سرم و گفت "به حق همین قرآن ،امسال سر و سامون بگیری . " اصلا فكرش رو نمي کردم
هنوز یك ماه از این دعا نگذشته ، ببینمت و بهت دل ببندم.
من - سالي که گذشت یه جوری بود امیرمهدی . منم فكر نمي کردم با یه اتفاق اینجوری مسیر زندگیم عوض بشه
امیرمهدی - وقتي سوار اون هواپیما شدم
نمي دونستم قراره از اون زمان به بعد پشت سرِ هم معجزه ببینم . وقتي
داشت سقوط مي کرد فقط برای خونواده م از خدا صبر خواستم . که به مُردنم صبور باشن.
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem