حسینیه هنر
وَبَشِّرِ الصَّابرِینَ الَّذینَ إِذَا أَصَابَتْهُمْ مُصِیبَهٌ قَالُوا إِنَّا لِلَّهِ وَ إِنَّا إِلَی
📖 | روزها و ماه‌ها و سال‌ها را شمردم تا شد پانزده سال! 🔻 هر روز صبح زود می‌رفتم بیمارستان راه‌آهن‌، به بخش‌ها سر می‌زدم، گاهی از پرستارها می‌پرسیدم: «مجروحی به اسم غلام‌عباس شیرزادی نیاوردن؟ بچه‌مه اگه آوردنش بگید مادرت چشم انتظارته.» بعد می‌رفتم رخت‌شویی. کمی که سرم خلوت می‌شد، بدون اینکه کسی متوجه بشود سریع می‌رفتم بخش‌ها را نگاه می‌کردم و برمی‌گشتم. 🔻 شب‌هایی که خانه بودم رادیو گوش می‌دادم تا شاید خودش را بین اسرا معرفی کند. با خودم می‌گفتم اسیر شده؟ مجروح شده؟ شاید هم شهید شده! در بی‌خبری از پارۀ‌ تنم هر روز سروکارم با مجروح‌ها و لباس‌های خونی و سوراخ شده بود. 🔻 جنگ تمام شد. یکی‌دو سال، بیمارستان هنوز مجروح داشت و من هم می‌رفتم آنجا و لباس‌ها را می‌شستم و به‌شان کمک می‌کردم. هنوز چشم‌انتظار غلام‌عباس بودم. امید داشتم در بیمارستانی دیگر بستری باشد. دوسه سال بعد از جنگ، بیمارستان شهید کلانتری کم‌کم جمع شد. حسرت نرفتن به رخت‌شویی به دل‌شوره و نگرانی‌ام برای بچه‌ام اضافه شد. 🔻 از اسفند ۶۳ و عملیات بدر، روزها و ماه‌ها و سال‌ها را شمردم تا شد پانزده سال. یک روز بیست تا شهید آوردند دوکوهه. دلم بی‌قرار شده بود. می‌خواستند‌ آن‌ها را ببرند تهران. از بازار اندیمشک تا دوکوهه، پابرهنه کنار ماشین تابوت‌های شهدا راه می‌رفتم و گریه می‌کردم. بعد از مراسم رفتم جلسۀ قرآن. خانم‌ها آنجا بهم گفتند: «ننه‌غلام، چشمت روشن... بالاخره عزیزت رو آوردن.» غلام‌عباسم در بین آن شهدا بود و من بدون اینکه بدانم، تا دوکوهه بدرقه‌اش کردم. 💢 برشی از خاطرات مرحومه شوکت ناطقی برگرفته از کتاب 🏷 💠 @hhonar_ir