📚
#حکایتی_زیبا_و_آموزنده
خـر بـیـچـاره ای خود را در دام گرگی گرفتار مى دید و مرگ خود در پیش چشم احساس مى کـرد بـا خـود گفت : باید چاره اى کنم که تا زنده ام گرفتاراین گرگ خونخوار نشوم ، و پس از مرگ دیگر فرقى نمى کند که طعمه گرگان بیابان شوم یا خوراک مرغان هوا!
پـس رو بـه گـرگ کـرد و بـا صـدایـى لرزان گفت : اى پیر وحش ! بیا و بر این مشتى پوست و استخوان رحم کن و تا رمقى در من هست از دریدن من دست بکش و من در عوض کالایى به تو مى دهم که در بازار از بهاى گرانى برخوردار است .
جـنـاب گـرگ ! مـن صاحب ثروتمندى داشتم که از فرط دوستى من برایى سمهاى طلایى سـاخـتـه بـود. حـال بـیـا ایـن سـمـها طلایى را از پاى من بر کن و در بازار بفروش و با پول آن صد خر زنده و چاق و چله براى خود بخر.
گـرگ طـمـع کـار تـا ایـن سـخـن شـنـیـد حـرص و آز دیـده عقل و داناییش را کور کرد
و اسیر طمع خود گشت .
پـس نـزدیـک شـد و دنـدان تـیـز خـود را بـه آن سـمـهـا بـنـد کـرد بـه خـیـال آنـکـه آنها را از پاى خر برکند، که ناگهان خر زخم خورده پاشکسته چنان لگدى بر سر وى کوفت که کاسه سرش بشکست و دندانهایش در دهان فرو ریخت .
گرگ طمعکار که دیگر دندانى براى خوردن آن لاشه در دهان نداشته ، با نا امیدى ، زار و نـالان ، لنـگ لنـگـان راه خـود را در بیابان پیش گرفت در ره روباهى به او بر خورد و از شرح حال پرسید.
گـرگ گـفـت : ایـن بـلا کـه مـى بـیـنـى هـمـه از دسـت خـودم بـر سـرم آمده است . زیرا که شغل خانوادگى من قصابى بود نه زرگرى ، و چون پا از گلیم خود به در کردم و به طمع مال زیاد زرگری را پیشه خود ساختم ، بدین مصیبت گرفتار آمدم !
گرگ صحرا خویش را رسوا کند
چو دکان نعلبندى وا کند
هر که پا از کار خود بیرون نهد
جامه و کالاى خود در خون نهد
❖
📚مجموعه حکایتها و داستانهای آموزنده
📚
@Bohlol_Molanosradin