هو دوش از شورِ عشق و جذبهٔ شوق هر طرف می‌شتافتم حیران آخر کار، شوق دیدارم سوی دیر مغان کشید عنان چشم بد دور، خلوتی دیدم روشن از نور حق، نه از نیران هر طرف دیدم آتشی کان شب دید در طور، موسیِ عمران پیری آنجا به آتش‌افروزی به ادب گِرد پیر مغبچگان همه سیمین‌عذار و گل‌رخسار همه شیرین‌زبان و تنگ‌دهان عود و چنگ و نی و دف و بربط شمع و نُقل و گل و مُل و ریحان ساقیِ ماه‌رویِ مشکین‌موی مطرب بذله‌گوی و خوش‌الحان مغ و مغ‌زاده، موبد و دستور خدمتش را تمام بسته میان من شرمنده از مسلمانی شدم آن جا به گوشه‌ای پنهان پیر پرسید: کیست این؟ گفتند: عاشقی بی‌قرار و سرگردان گفت: جامی دهیدش از میِ ناب گرچه ناخوانده باشد این مهمان ساقیِ آتش‌پرستِ آتش‌دست ریخت در ساغر آتشِ سوزان چون کشیدم، نه عقل ماند و نه هوش سوخت هم کفر ازان و هم ایمان مست افتادم و در آن مستی به زبانی که شرح آن نتوان این سخن می‌شنیدم از اعضا همه حتّی‌الورید و الشّریان که: یکی هست و هیچ نیست جز او وَحدَهُ لاالهَ الّاهو @sarire_kelk