حسینیه هنر سبزوار
کتاب‌های عاقبت بخیر دنیای آدم‌های اطرافم افتاده روی دور بخشیدن. آن هم با چه سرعتی. درست مثل حوادث ماه‌های اخیر که اقلا خوراک یه دهه بود و ما تو چند ماه، از سر گذراندیم. ولی من هنوز مانده‌ام رو خط شروع. انگار کر بودم وقتی سوت آغاز مسابقه را زدند. همین جور که رو مبل دراز کشیده‌ام دور و اطراف خانه‌ام را می‌پایم. خاطرات زن‌هایی که این روزها از عزیزترین دارایی هایشان گذشته‌اند، جلو چشمم جان می‌گیرد. با خودم می‌گویم:« تو این خانه چی برای من از همه‌چیز باارزش تر است؟» نگاهم قفل می‌شود رو کتابخانه. بلند می‌شوم و زانو می‌زنم جلوش. با تک تک شان هزار و یک خاطره دارم. برای بدست آوردن بعضی‌شان کلی کتابفروشی زیر پا گذاشته‌ام. چندتایشان هم هدیه است. هدیه روزهای مخصوصی از زندگی. عزیزترین من هم کم کم از پشت ابر می‌آید بیرون. کتاب‌هایم. یاد آدم‌هایی می‌افتم که هر بار جلو کتابخانه‌ام ایستاده‌اند با کلی التماس، که حداقل هدیه نمی‌دهی بفروش. گوشی را برمی‌دارم. شماره‌ها را می‌آورم. دست و دلم می‌لرزد. گوشی را می‌گذارم زمین و دوباره تک تک شان را نگاه می‌کنم. یکی یکی از قفسه می‌آورمشان بیرون. درددل‌هام که تمام می‌شود، زنگ می‌زنم به بچه‌ها. اولش خیال می‌کنند چیزی خورده تو سرم. وقتی می‌گویم می‌روند جایی بهتر از قفسه‌های خانه ما، تازه دوزاری‌شان می‌افتد. بعضی‌ چند برابر قیمت پشت جلد، کتاب‌ها را برمی‌دارند. بعضی‌ هم فقط پولش را می‌ریزند به حساب جبهه مقاومت و می‌گویند بفروش به یک نفر دیگر. چند روز است، بیش‌تر کتاب‌ها هنوز سرجاش است و دارد خرید و فروش می‌شود. یاد قرآن می‌افتم، وقتی دو دو تا چهارتای دنیا را به هم می‌زند. «...که هفت خوشه برویاند، که در هر خوشه یکصد دانه باشد...» ✍️ خانم مریم برزویی 🚩 به کانال بپیوندید: ➕ @hoseinieh_honar_sabzevar