🍂
🔻 نبض یک خمپاره
نوشته : عزت الله نصاری
┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅
🔻 قسمت چهارم
آوارگی مردم مظلوم
نعمت از فوتبالیستهای درجه یک کفیشه است خودش و فاضل قیطانی همیشه کنار هم بازی میکنن. حالا هم با همدیگه توی خرمشهر با برنو کوتاهشون حسابی از خجالت دشمن دراومدن.
محمد در حالیکه صورت حسین را میبوسه بهش گفت بیا بریم، شاید هم برنگشتیم ولی حضرت عباسی رسمش این نیست.
رئیس جمهور و مسئولین توی تهران زیر کولر بنشینن و حرف مفت بزنن، صدام هر روز جلوتر بیاد و شهری که ما و پدران ما با هزار زحمت ساختن را نابود کنه.
۸۰ نفریم چند تا برنو و چند تا M1 و ۴ تا G3 و یه دونه آرپی جی بدون موشک با ۴ تا وانت بی بنزین داریم.
ماشین نداریم بنزین نداریم تفنگ و فشنگ نداریم وضع خرمشهر خراب شده به من میگن نخند، لامصبا اینکه جنگ نیست مسخره بازیه منم خنده ام میگیره.
بیا حسین، بیا با هم بریم و با هم به این مسخره بازی بخندیم.
۴ تا وانت تویوتا و لندرور باید حدود ۸۰ نفر آدم را ببرن خرمشهر، بچه ها مجبور شدن تو بغل همدیگه بنشینن باز هم جا نشد.
با دیدن این اوضاع با سرعت بیشتری بطرف مسجدامیرالمومنین حرکت کردم.
سلام و احوالپرسی میکنم، مسئول مسجد اسمش ابراهیم نوری است وخیلی با محبت و گرم یه معاون هم داره خیلی کم حرف و خشک، اسمش نصرالله نوروزی است.
چنددقیقه بعد نفرات دیگه ایی هم وارد مسجد شدن. توی شبستان دور هم نشستیم و برادر نوری خیلی خلاصه و سریع توضیح میده که عراقیها به کوی طالقانی خرمشهر نزدیک شدن و باید به کمک مدافعین خرمشهری برویم، چون اسلحه به تعداد کافی نداریم میریم مسجد جامع خرمشهر تا توسط پاسداران و مدافعان خرمشهری مسلح بشیم.
یه وانت پیکان اومد و برادر نوری دستور سوار شدن داد.
این دفعه هم به من اجازه ندادن به جبهه بروم.
برادر نوری، من و چند نفر دیگه را موظف کرد با یه تفنگ M1 توی سنگری که دم مسجد هست نگهبانی بدیم چون ممکنه ستون پنجم به مسجد حمله کنه و اسلحه و مهمات را بدزده.
نمیدونم توی این بلبشو ستون پنجم دیگه چه کوفتیه، مگه ما چقدر توان داریم که برای شکست دادن مون احتیاج به ستون پنجم هم باشه.
نزدیک ظهر بچه ها برگشتن و اخبار درگیری و عقب راندن عراقیها را دادن، با خوشحالی مسجد را بسمت خونه ترک میکنم.
سرسفره ناهار برای پدرومادرم تعریف کردم که بچه ها توی مرز خرمشهر عراقیها را عقب راندن.
سعید (برادر بزرگترم) وقتی میشنوه من عضو مسجد شدم و ممکنه به جبهه اعزام شوم درخواست کرد او را به مسجد معرفی کنم.
انگاری مسجد فاطمیه او را هم قبول نکرده با وجود اینکه سعید ۲ سال از من بزرگتره و قدش هم از من بلندتره بعلت اینکه آموزش ندیده بوده و سربازی نرفته قبولش نکردن.
سعید تنها نبود، چندتا از دوستان و هم سن و سالهای ما را قبول نکرده اند.
ننه ام خیلی بی تابی میکنه آخه چندتا بچه ی کوچک توی خانه داریم، پدربزرگم و خانواده شون هم شهر را ترک کردن. حالا دیگه مادرم جایی را نداره که ترس و تنهائیش را تخفیف بده.
در حال جمع کردن سفره هستیم که گلوله باران دشمن شروع میشه، یه گلوله ی توپ به خانه ایی در کوچه پشتی یکی هم در کوچه ی جلویی اصابت میکنه. مادرم بسیار ترسیده و آرام و قرار نداره.
بعدازظهر خانه ایی که مورد اصابت توپ قرار گرفته را دیدم، تقریبا ویران شده شانس آوردن که کسی در خانه نبوده وگرنه همگی کشته میشدن.
مسجد کسی نیست، نگهبانها گفتن که بچه ها به جبهه رفتند، فردا صبح زود بیا.
به خونه برگشتم، سر کوچه مون گاراژ تی بی تی است و جمعیت زیادی از زن و بچه و پیر وجوان برای سوار شدن به اتوبوس جمع شدن.
یک دستگاه اتوبوس ایستاده و چند نفر دم درب اتوبوس ایستادن و فریاد میزنند فقط زن و بچه ها سوار شوند هیچ مردی اجازه نداره سوار بشه.
لابلای جمعیت مادرم را دیدم خواهر کوچکم را بغل گرفته و تلاش میکنه سوار بشه.
خواهر و برادرهای دیگه هم هستن ولی لابلای جمعیت گم شدن، هادی کوچکترین برادرم را بغل کردم و از پنجره فرستادم داخل.
مادرم از داخل اتوبوس فریاد میزنه و بچه ها را میخواد، بسرعت جمعیت را شکافتم و یکی دوتایی که جا مونده بودن را فرستادم بالا.
این آخرین دیدار من و خانواده است.
پدرم و حجت الله که یکسال از من کوچکتره نیستن. اتوبوس حرکت کرد و رفت، دوان دوان خودم را به خونه میرسونم.
حجت الله و مادربزرگم که زمین گیر است و توان راه رفتن نداره خونه هستن، پدرم نیستش ظاهرا برای تهیه چیزی از خونه رفته بیرون.
شب با وجود خطراتی که داره توی حیاط میخوابیم.
صبح روز بعد با تعدادی از بچه های مسجد امیرالمومنین بوسیله ی یه وانت به جبهه اعزام شدیم.
راننده وانت یه پیره مرد به اسم غلام است.
سیگار هما را میگذاره لای انگشتاش و دستش را مشت میکنه و از توی مشتش به سیگار پک میزنه. مکررا زیرلب فحش به صدام میده و گاهگاهی هم با صدای بلند ما را تشویق به دفاع میکنه.
حدود ۵۰ -۶۰ سال سن داره، میگه توانایی جنگیدن نداره