🍂 🔻  بابا نظر _ ۱۰۶ شهید محمدحسن نظر نژاد تدوین: مصطفی رحیمی                                 •┈••✾❀○❀✾••┈• 🔻 عملیات کربلای ۵ 🔘 صبح روز پنجم عملیات هلی کوپترهای دشمن در آسمان ظاهر شدند. هشت فروند هواپیمای جنگنده و دو فروند توپولف هـم کـه بـمـبـهـای سنگین حمل می‌کنند بالای سر ما به پرواز درآمدند. بمباران به قدری شدید شده بود که نهایت نداشت. هلی کوپترها از پایین کمک می کردند و آتش توپخانه عراق هم قطع نمی‌شد در همین حین، حدود هفت فروند فانتوم ایرانی به آنها حمله کردند. از طریق فرماندهی لشکر دستور دادند از دوشکاها استفاده نکنیم. ممکن بود به هواپیماهای خودی صدمه بخورد. 🔘 دو فروند اف چهارده، شش فروند فانتوم و اف پنج بودند. آتش ما قطع شد و نگاه می‌کردیم ببینیم چه می‌کنند. در کانال شهرک دوعیجی، سنگر بتونی خیلی محکمی داشتیم و من کنار آن ایستادم. هواپیماهای عراقی تا دیدند هواپیماهای ایرانی از سمت اهواز نمایان شدند، آرایش گرفتند. یک دفعه فانتومها مثل موشک به سمت آسمان رفتند. این حرکت‌ها زیبا بود. فانتومها از بالا با سر به سمت هواپیماهای عراقی برگشتند. هواپیماهای عراقی پراکنده شدند. یک اف چهارده، موشکی به سمت یکی از هواپیماهای عراقی که نزدیک در ایران بود رها کرد. هواپیمای عراقی سقوط کرد. همه تکبیر گفتند. میگهای عراقی تلاش می‌کردند که دو فروند توپولف را دور کنند. 🔘 یکی از توپولفهـا مسیر خود را به سمت پتروشیمی کج کرد و یکی از فانتومها به دنبال او و سمت خاک عراق رفت. ما نگران شدیم اگر فانتوم را می‌زدند، روحیه بچه ها ضعیف می‌شد. فانتوم چرخید و از بغل با موشک به نوک توپولف زد. توپولف با هیکل غول پیکرش اطراف پتروشیمی عراق نقش زمین شد. بعد از این حادثه فانتومها در آسمان منطقه ماندند و هواپیماهای عراقی متواری شدند. نیم ساعتی گذشت. تعداد زیادی هواپیمای عراقی در آسمان دیدم ظاهر شدند. آنها سمت اهواز و دزفول رفتند. چند نفر از بچه های یگان دریایی که در سد دز بودند می‌گفتند: میگها به دزفول می آمدند که یک دفعه فانتومهای خودی برای مقابله از زمین بلند شدند. چهار پنج فروند از هواپیماهای عراقی در آنجا سقوط کردند. گویی هواپیماها در آسمان مانند نیروهای زمینی جنگ تن به تن می کردند. 🔘 مردم هم بی واهمه تماشا می‌کردند و نترسیدند و به جان پناه نرفتند. میگها به فکر نجات خودشان بودند. تمام بمبهاشان را در بیابانها و کشتزار اطراف دزفول و اندیمشک رها کردند و پا به فرار گذاشتند. عصر روز بعد، آقای قاآنی به خط آمد. من خیلی خسته بودم. آقای قاآنی گفت: حاج آقا، چکار باید بکنیم؟ گفتم: باید آخرین گردانهای خط شکن را به من بدهید. منظور من، گردانهای کوثر دو، به فرماندهی آقای اسحاقی و الحدید دو، به فرماندهی آقای سراج بود. آقا اسماعیل گفت: حالا ببینم چه می شود. 🔘 شب را در همان جا به صبح رساندیم. صبح ساعت هشت یا نه بود که آقای قاآنی برای صحبت کردن با من آمد. گفتم گوش‌هایم نمی شنود. باید مطلب را بنویسید تا من بخوانم. نگاهی کرد و رفت و ساعت دو بعد از ظهر گردانها آمدند. آقای قاآنی هم آمد. باز هم نگاهی کرد و رفت و دیگر برنگشت. آقای قاآنی بعدها گفت که به قرارگاه رفته تا بگوید لشکر به پایان خط رسیده اما وقتی وارد قرارگاه شده آقارشید و آقارحیم صفوی هر دو بـه آقـای قاآنی پرخاش کرده بودند که شما آدمهای بی عرضه ای هستید. مگر چقدر نیروی عراقی آن جاست که لشکر شما بایکوت شده. 🔘 آقای قاآنی می گفت: واقعاً دلم از این حرف شکست چون ما هفت هشت روز جان کنده بودیم. تصمیم گرفتیم که به هر قیمتی شده شهرک را تصرف کنیم. از طرفی هم علی ابراهیمی علی پور شریفی و تعدادی از بچه هایی را که سالهای سال با هم بودیم از دست داده بودم. دیگر زندگی برایم بی ارزش شده بود. اصلاً به فکر زنده ماندن نبودم. تصمیم گرفتم عملیات انتحاری انجام بدهم. پیش خودم حساب کردم، دیدم از خط ما تا خط عراقی‌ها فاصله‌ای نیست. اگر با موتور می رفتم، چند ثانیه ای به آنجا می‌رسیدم. هیچ تیراندازی هم قادر نبود مرا بزند. حساب کردم که اگر تند حرکت کنم دو تا سه دقیقه کار است. در این سه دقیقه دشمن نمی تواند بفهمد که من خودی یا بیگانه هستم. گفتم کار جشعمی را تمام می‌کنم و شورای فرماندهی او را از بین می‌برم. اگر هم شهید شدم نیروهای دیگر کار شهرک را تمام می‌کنند.        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ نشر همراه با لینک خاطرات رزمندگان دفاع مقدس https://eitaa.com/hosiniya