💫یادی از امیرخلبان سرلشکر شهید عباس دوران 💫 🌷عباس خیلی بچه‌دوست بود. خیلی ذوق بچه‌ها را می‌کرد و با آن‌ها بازی می‌کرد. خیلی دوست داشت ما زودتر بچه‌دار بشویم. ذوق و شوق پدر شدن را از همان روزی که متوجه شد، در چشم‌هایش می‌دیدم. در زمان بارداری، هیچ‌وقت نشنیدم بگوید دوست دارد فرزندش دختر باشد یا پسر، فقط می‌گفت سالم باشد. روز به دنیا آمدن فرزندمان بود. من در بیمارستان بودم.مادرم می‌گفت پشت درب اتاق عمل بوديم، دیدم عباس غیبش زد. دنبال عباس به حیاط بیمارستان رفتم، دیدم نگران پشت فرمان ماشین نشسته است. گفتم: عباس آقا، شما اینجا چه‌کار می‌کنید، همه‌جا را دنبال شما گشتم. عباس گفته بود، اینجا دارم برای سلامتی همسر و سالم به دنیا آمدن فرزندم دعا می‌خوانم و اذان می‌گویم. وقتی بعد از عمل چشمم به عباس افتاد، اشک شوق از گوشه چشمانش روی صورتش جاری بود. اسم پسرش را گذاشت، امیررضا. خیلی امیررضا را دوست داشت، اگر خانه بود، خیلی با امیررضا بازی می‌کرد و خیلی با او صحبت می‌کرد. بااینکه اميررضا نوزاد بود، با او مثل یک دوست و رفیق حرف می‌زد. 🌿🌷🌿🌷🌿