بسم الله الرحمن الرحیم
🌹راز شبهای مهتابی
قسمت اول
امتحانات تیرماه تمام شده بود..با همه سختیها و شیرینیهایش...وداع با حوزه و کلاس درس و شور و شوق بچه ها و حیاط زیبای آن باچند درخت سرسبز و چند شاخه گلِ زیبا که دراطراف آن روییده بودخیلی سخت بود ...
وداع با کلاسهایی که گاه اساتید در آن از مطالبی از اسلام و قرآن برایمان میگفتند که روح را غرق حلاوتی وصف ناپذیر میکرد و ژرفای کلامشان تو را مسحور دنیای دیگری میکرد..حرفهایی که آنقدر برایت تازگی داشت که تا آخر کلاس و حتی چند روز پس از آن مات و مبهوتشان میماندی و چون انسانی که گمشده ای عزیز دارد برای فهم عمیقتر آنها به مانند خانم هاجر(علیه السلام و الصلوات)از صفای کتابخانه تا مروه اینترنت باخوف و رجا میدویدی و تکاپو میکردی تا شاید زمزمعرفان را بیابی و جان تشنه ات کمی بانوشیدنش آرام بگیرد....
وداع با عطر چای داغی که گاه در خلوت لحظه هایت یا کنار دوستان روی تخت چوبی کنار باغچه مشامتان را معطر میکرد و باشیطنت خاصی در لابه لای شوخیهای دوستانه تان سر می کشیدید ... وداع برای آن قدم زدنهایت داخل راهروها یا دور تا دور حیاط وقتی فکرت آنقدر مشغول حل بعضی مسائل درسی میشد که پاسخی برایشان نیافته بودی...همان وقتها که یک حمد میخواندی و چند صلوات و چند آیه قرآن تا متن ثقیل درسی را بفهمی و گاه چندین بار متن رازیر و رو میکردی و آنقدر غرق میشدی که ناگهان صدای نگهبان حوزه را میشنیدی که میگفت ساعت حوزه به پایان رسیده میخواهیم درها را ببندیم...
وداع با پله های حیاط...همان پله هایی که وقتی رویشان مینشستی یاد درجات کمال و معرفت می افتادی و هربار سعی میکردی از پله های اول به پله های بالاتر عروج کنی...
یا وقتی که باران میبارید همه دنبال سایبان میگشتند اماتو دوست داشتی زیر باران بمانی و میماندی...آنوقت هم دستهایت را هم سرت راروبه آسمان بلند میکردی و آرام آرام دعا میکردی برای امر فرج برای ظهور و برای شادی دل مردی از جنس باران ونور...
یا آن روزی که زیر همان باران یک زیر اندازانداختی و نماز خواندی و آنقدر اشک ریختی که عصاره تمام دل گرفتگیهایت برای چند لحظه بر پهنه زمین چکید و همان جا ماند...آخر دلتنگ مدینه بودی ...آنقدر دلتنگ که تنها دعوتنامه سفر دل بیقرارت را تسکین میبخشید...دلتنگ شبهایی که با دوستانت دور تادور مسجد النبی طواف میکردید...وعظمت و تفکر در حوادث مدینه روحتان را غرق حیرت و شگفتی میکرد...ودلتنگ مادری میشدی که هیچوقت نفهمیدی مزارش کجاست تا لحظاتی کنار بنشینی سر بر مزارش بگذاری و عقده دل واکنی...آه که چقدر میسوزم و چشمه اشکم چقدر مهربان است که مرا یاری میکند...و براستی اشک چه خوب همدمی است..و چه نیک مرهمی...
چمدانم را بستم و از خانواده خداحافظی کردم. به سوی روستا به راه افتادم...میخاستم چند روزی را پیش سیده خانم بمانم..پیرزنی از اقوام که فرزندی نداشت و همسرش در سالهای جنگ در طلائیه به شهادت رسیده بود و مزارش روی تپه ای زیبا روبه روی خانه سیده خانم بود...از کودکی رابطه قلبی عمیقی بین من و او برقرار بود...بسیار دوستم داشت و هروقت مهمان خانه اش بودم با محبتها و و عواطف مادرانه اش جانم راسیراب میکرد...وهمیشه میگفت هیچکس جز تو نمیتواند جای فرزند نداشته ام را پر کند...میگفت چقدر باتو آرامم..آنوقت لبخندی پر از صفا و صمیمیت بر چهره اش جان میگرفت و زیر لب آرام میگفت خدا راشکر...
به ورودی دِه که رسیدم سیده خانم بایک شاخه گل رزقرمز و یک شیشه شربت خاکشیر و زعفران به استقبالم آمد..چقدر دلم برایش تنگ شده بود همدیگر رادر آغوش گرفتیم..من آرام اشک شوق میریختم واو طبق معمول با الفاظی مهربان ومحبت امیز آرامم میکرد...آن وقت سوار اسب سفیدش میشدم...میدانست که عاشق اسب سواری هستم برای همین همیشه با اسب به استقبالم میامد...هرچه اصرار میکردم شما سوار شوید من پیاده میایم قبول نمیکرد و میگفت دوست دارم تو سوار شوی ومن افسار اسب رابگیرم و تا بالای تپه برایت از قصه های راز آلود حاج سید حسین(همسرش)در شبهای جنگ و عملیات بگویم..ازهمان قصه ها که دوست داری و گاه شنیدنشان روحت را تا اوج آسمانها پرواز میدهد...به تپه که رسیدیم زیارت کردیم غروب خورشید بسیار زیبا بود یاد شهید چمران ره میافتادم او هم عاشق زیبایی غروب بود... برگشتیم به سمت خانه...لحظه اذان مغرب بودوضو گرفتیم و روی زیلویی که در حیاط زیر درخت انجیر پهن کرده بود نماز خواندیم...سیده خانم سواد نداشت اما به قرآن کریم و نهج البلاغه و کتب دینی مسلط بود و تفسیر آیات را میدانست وشبها به مناجات و نماز و قرائت قرآن مجید مشغول بود.. جاذبه معنوی عجیبی داشت...برای همین عاشقش بودم و با اینکه من طلبه بودم اما درسهای معرفتی زیادی از او یاد گرفتم...که شاید هیچ جای دیگری این لحظه های شیرین وناب را با هیچ کس دیگری تجربه نکرده بودم...
این داستان ادامه دارد....