قدر نشناسی نزدیک باب الهادی که رسیدم، صدای زیبای قران همه جا شنیده می شد. مرد میانسالی که عکس رئیس جمهور را محکم به سینه اش فشار می داد و سرگردان به این طرف و آن طرف می رفت، نظرم را جلب کرد. سمتش رفتم و باب گفتگو را باز کردم. گفتم: ان شاالله ادامه دهنده راهش باشیم. چشمانش پر از اشک شد و گفت: ما آمدیم تشییع جنازه پدرمان، سیدابراهیم رئیسی و زد زیر گریه، مات و مبهوت بودم از گریه مرد. اهل قاسم آباد بیرجند بود. حرف قشنگی زد که به دلم نشست، گفت: فقط مردمی بود، شهید بهشتی زنده بود. دوباره شهید بهشتی رو از دست دادیم. باید مثل ایشون متواضع باشیم، فروتن باشیم، مردمی باشیم، خاکی باشیم، اهل تقوا باشیم، پیرو رهبری و ولایت باشیم ... با حسرت می گفت: دیگر مثل این رئیس جمهور گیرمان نمی آید، نمی آید، نمی اید. تنها رئیس جمهوری بود که برای مردم دوندگی کرد. شبانه روز برای مردم دوندگی کرد، برای رفاه مردم، همین مردمی که می بینی. دلش نمی آمد ولی به مردمش توصیه ای برادرانه و پدرانه کرد: مردم مثل رئیسی انتخاب کنید که شبانه روز برای شما کار کند. از صبح تا شب بدود. رئیسی نه تعطیلات داشت نه اوقات فراغت، نه مرخصی. فقط شیفته مردم بود، تیر آخر را زدم: قدرش را دانستیم؟ _ ندانستیم، ما که ندانستیم و زد زیر گریه و های های گریه کرد. دلم آشوب گریه بود ولی خوم را حفظ کردم بغضم را بلعیدم خداحافظی کردم تا دلی سیر برای قدرنشناسیمان گریه کند ... روایت مشهد[۳ خرداد، ساعت حوالی ۱۶] سارا عصمتی خراسان شمالی https://eitaa.com/hoze_nkh