کليك‌کن🙂 عفو‌ و گذشت مالك اشتر روزروزی از بازار كوفه ميگذشت با لباسی از كرباس خام و به جای عمامه از همان كرباس برسر داشت و به شيوھ فقراء عبور ميكرد . يكی از بازاريان بر در دكانش نشسته بود، چون مالك را بديد به نظرش خوار و كوچك جلوھ كرد و از روی استخفاف كلوخی را به سوی او انداخت. مالك به او التفات ننمود و برفت؛ كسي مالك را ميشناخت و اين واقعه را ديد، به آن بازاری گفت: وای بر تو هيچ دانستی كه آن چه كس بود كه به او اهانت كردی؟ گفت: نه! گفت: او مالك اشتر يار علی"عليه‌السلام"بود. آن مرد از كار بدی كه كردھ بود لرزھ به اندامش آمد و دنبال مالك روانه شد كه از او عذر خواهی كند؛ ديد به مسجدی آمدھ و مشغول نماز است، صبر كرد تا نمازش تمام شد، خود را بر دست و پای او انداخت و پای او را ميبوسيد مالك سر او را بلند كرد و گفت: اين چه كاری است ميكني؟ گفت: عذر گناهی است كه از من صادر شدھ است كه ترا نشناخته بودم. مالك گفت: بر تو هيچ گناهی نيست، به خدا سوگند كه به مسجد نيامدم مگر برای تو استغفار كنم و طلب آمرزش نمايم. منتھےالآمال‌ج۱ص۲۱۲