7-3 دستش را از روی شانه ام پس می کشم. +:ساعت چنده؟فکر کنم ساعت من خراب شده! _:هشت و بیست و پنج تقریبا.. نفس عمیقی می کشم. _:چرا نرفتی داخل خب؟ +:نمی تونستم... از پسش برنمی آم... _:میرم برات آب بیارم. مانی بلند می شود. سرم را خم می کنم و روی پشتی سرد صندلی فلزی بیمارستان می گذارم. می خواهم از جیب کتم دستمال دربیاورم که دستم به جسمی برخورد می کند. از جیبم درش می آورم. تسبیح نیکی... با دانه های بلوری و کوچک آبی آسمانی. روزی که می خواست به بیمارستان بیاید،این تسبیح را خودش در جیبم گذاشت و گفت که سوغاتی کربلاست و همراهم که باشد بهتر است. بازدمم را کش دار بیرون می دهم و تسبیح را در دست فشار می دهم. با انگشت شست شروع می کنم به بازی کردن با دانه هایش. انگار آرامش،شبیه قطرات آب، از نوک انگشتانم جاری می شود و از آرنجم بالا می رود. به سینه ام می رسد و قلبم را به حالت عادی برمی گرداند. دوباره از گردن بالا می رود و به چشم هایم می رسد و وارد مغزم می شود. دستم را روی سرم می گذارم. تمام شد. کرکس اضطراب و پریشانی،بال می زند و دور می شود و حتی دیگر صدایش هم نمی آید. ناخودآگاه لبخند روی لبم می نشیند. موبایلم را برمی دارم و سرچ می کنم:زیارت عاشورا دعایی که نیکی ، هر روز می خواند. ***** برای بار سوم دعا را می خوانم و همچنان تسبیح را بی هدف در دستانم می چرخانم. مدام در سرم این جمله تکرار می شود:خدایا کمکش کن... زنعمو و مانی روبه رویم نشسته اند. مانی نگران است و زنعمو آشفته.. من اما آرامم و انگار کمی حیرت زده. مامان به جای من همراه نیکی در اتاق زایمان است. سرم را پایین می اندازم و در ذهنم تکرار می کنم:خدایا کمکش کن... خدایا کمکش کن... در بلوک زایمان باز می شود و پرستاری بیرون می آید:همراه خانم نیایش سراسیمه از جا بلند می شوم:بله لبخند می زند:تبریک میگم آقا.. همسرتون به سلامتی فارغ شدند. حال مادر و پسر هر دو خوبه. قلبم از شدت هیجان وارده نمی داند چه کند،درست مثل خودم. هجوم بی امان شادی و آرامش را به راحتی حس می کنم. مانی در آغوشم می گیرد و زنعمو گریه می کند. مانی را بغل می کنم و سرم را بالا می گیرم،به طرف آسمان:خدایا،ممنون! ***** 🎀ادامہ دارد.🎀 نویسنــ✒️ـــده: نظـــ‌فاطمہ‌ــــرے 🚫هرگونہ ڪپےبردارے بدون ذڪرـمنبع و نام نویسنده،پیگرد الہے دارد.