🍁
🍂🍁
🍁🍂🍁
🍂🍁🍂🍁
🍂🍁🍂🍁
🍁🍂🍁 ﴾﷽﴿
🍂🍁
🍁
🍎
#رمان_طعم_سیب
💠
#قسمت_۴۵
من_دیروز هانیه زنگ زد خونمون...
چشماش گرد شدو گفت:
-هانیه؟؟؟شماره خونتونو از کجا آورده؟؟؟
بغضم و قورت دادم و گفتم:
-نمیدونم نیلو...ولی خیلی فکرم درگیره میترسم...
-عزیزم نترس هیچ کاری نمیتونه کنه کابوس های تو تموم شده امشب شب خواستگاریته...
-نیلو.. نیلو...نیلووو..
-چیه؟؟؟
-امشب تازه آغاز بدبختی های منه...
-این چه حرفیه؟؟؟
-نیلوفر حسودی و احساس خراب کردن زندگی من توسط هانیه از امشب بیشتر میشه...
-چرا اینو میگی...وقتی ازدواج کنید دیگه چیزی نمیتونه جداتون کنه...
-نیلوفر...مرگ میتونه مارو از هم جدا کنه...
-ساکت شو زهرا این چرتوپرتا چیه میگی آدم اول زندگیش از مرگ حرف میزنه؟؟؟
بغض کردم و گفتم:
-دیروز وقتی به هانیه گفتم دور منو خط بکش به طور غیر منتظره ای گفت من روتو خط میکشم...
نیلوفر سکوت کرد اشک توی چشماش جمع شد و ساکت موند و بعد از چند دقیقه گفت:
-زهرا...من کنارتم نترس...حالا هم فراموش کن ناسلامتی اومدیم واسه عروسی لباس بخریم نه عزا !!!
خندیدم...دیگه رسیده بودیم مقصد...داخل شدیم و کلی گشتیم جلوی یه مغازه لباس فروشی ایستادیم...
نیلوفر چشمش خورد به یه لباس منو صدا کرد و گفت:
-زهرا زهرا بدو بیا اینجا...
-جونم؟؟؟
-وایسا کنارش ببینم!
ایستادم...
نیلوفر_واووو عجب عروسی بشی امشب همینو میخریم...
یه لباس سفید که روش پر از نگین بود و یکمی هم کار شده...خیلی قشنگ بود...
من_عالیه...
خلاصه کلی خرید کردیم از لباس و شلوارو روسری گرفته تا دست بندو وسایل های دیگه...
خیلی روز قشنگی بود کلی خندیدیم...
بعدش هم برای ناهار رفتیم یه پیتزا فروشی و کلی سیر شدیم ساعت حدود پنج بعد از ظهر بود که رسیدیم خونه...
من_سلام مامانم
مامان_سلام دختر کجایی تو ناسلامتی عروسی...
نیلو_سلام خاله!
مامان_سلام عزیزم خوش اومدی...
با نیلو رفتیم اتاق و مشغول آماده کردن وسایل و مرتب کردن اتاق شدیم...
امیرحسین هم که امون از من و نیلوفر بریده بود یک سره تو ی اتاق من بود...
خلاصه کلی خندیدیم ساعت حدود هشت شب بود که نیلوفر از ما خداحافظی کرد و رفت خونه...
#ادامہ_دارد...
نویسنده این متن👆:
#مریم_ســرخہای👉
💠
#فدایی_خانم_زینب
╭┅═ঊঈ💌ঊঈ═┅╮
join :
sapp.ir/roman_mazhabi
╰┅═ঊ
💌-کپی با ذکر لینک کانال مانعی ندارد.....
@roman_mazhabi