📚 ✨ 📚قسمت منتظر جواب من بود. پس با ترديد و من من كنان گفتم: -فيلمي رو مي‌گي كه دارن ميسازن؟ از اشتباه من، لبخند كمرنگي روي لبهايش رنگ گرفت و گفت: -نه! فيلم رو كه نمي گم. هنر پيشه اولش رو مي‌گم. مستانه مظفري! كمي صبر كردم و بعد پرسيدم: -ميشناسيش؟ رويش را به سمت جايي كه مادر نشسته بود، برگرداند و باغرور خاصي پاسخ داد: -معلومه كه مي‌شناسمش. عشقمه! اميدمه! سالهاست كه باهاش آشنام. اصلا مگه كسي هم هست كه اونو نشناسه! ياد حرف پدر افتادم كه مي‌گفت: " مدتهاست ديگه مادر رو نمي شناسه" اما تعجبم بيشتر از ادعاي دختري بود كه مي‌گفت سالهاست با مادر آشناست، اما من نمي شناختمش. گفتم: -چطوري باهاش آشنا شدي؟ با تعجب از اينكه جواب سوال به اين سادگي را نمي دانستم، دوباره رويش را به سوي من برگرداند و جواب داد: -معلومه ديگه! از طريق فيلمهاش. همه شون رو ديدم. ديدن كه نه، بلعيدم! هر كدوم رو چند بار. بعضي از ديالوگ هاش رو هم حفظم. البته بعضي از فيلم هاش رو هم فقط يه بار ديدم. كنجكاوي و حساسيتم هر لحظه بيشتر ميشد. دلم مي‌خواست بفهمم اينها چرا اينقدر عاشق مادرند؟ -فكر مي‌كني كافيه؟ -اينكه بعضي از فيلم هاش رو فقط يه بار ديده باشم؟! خوب گفتم كه به خود فيلم بستگي داره... با شتابزدگي جمله اش را قطع كردم. -نه فيلم هاش رو نمي گم. منظورم به اون نوع آشناييه كه فقط از طريق فيلمهاست! فكر مي‌كني همين يه وسيله براي شناخت دقيق يه فرد كافيه. -چرا نباشه؟! تازه فقط فيلم‌ها هم كه نبودن. من تمام مصاحبه هاش رو خوندم ... ادامه دارد... 📚کپی رمان فقط با ذکر نام نویسنده و منبع مجاز است...👇 ✒️http://eitaa.com/joinchat/1222508549C83b9156ee1