« قصـه‌یِ ناتمام » قدیم‌ترها همیشه علاجی برای هر دردی بود ، مثل روغن چرخ‌ خیاطی برای ناله و شیون‌های لولای در ، دوا گلی برای زخم و جراحت‌های کودکانه بر سر زانو هایمان. چقدر این روزها دستانم خالی شده. هیچ علاجی برای دردهایم پیدا نمی‌شود و این پیدا نشدن‌ها مرا تباه می‌کند. کاش مادربزرگ بود و برایم نسخه‌ای می‌پیچید ، تا مرا نجات دهد از این سیارهٔ‌رنج و آدم‌های نصفه‌ونیمه‌اش ، کاش بود تا رهایم می‌کرد از آسمانِ غم ، کاش بود. به گمانم برای بغض‌های خفه شده در گلو به وقت ِ غروب‌های جمعه ، دمنوش بابونه. برای این همه دویدن‌های بی‌پایان و در نهایت نرسیدن ، اشک. مرهم قلب آکنده از غم‌م را مریم‌گلی می‌دانست و باقی رنج‌های صعب‌العلاج را روانه‌ی [ آغوش مادر ] می‌کرد. مادربزرگ قصه‌هایش را ناتمام گذاشت ! افسوس که دیگر نیست ؛ قرار نبود اینجور قصه‌اش را رها کند و به پایان نرساند. قرارمان بود تا برای عشق هم مرهمی بیابد و جراحت‌های سرکش مرا با ضمادی رام کند. به اینجای قصه که رسیدیم ، پرکشید. شاید دوایی برای عشق پیدا نکرد. شاید برای همین بود که زخم‌های سالیانه خودش هم سر باز کرد و این پیدا نشدن او را هم تباه کرد . نکند - مرهمی برای عشق - در زمین یافت نمی‌شود ؟! خدا نکند. وگرنه عده‌ای از ما به یغما می‌رویم و در بین همین زخم‌ها آرام و بی‌صدا جان می‌دهیم. قصه‌ی مادربزرگ ناتمام ماند ، مرهمی هم برای عشق یافت نشد. یوسف گم گشته باز آمد ؟! نیآمد حافظا .. تازه کنعان ، ده به ده دنبال یوسف می‌رود . حافظا دیدی که کنعان دلم بی مـ🌙ـاه شد عاقبت با اشک غم ، کوه امیدم کاه شد گفته بودی یوسف گم‌گشته بازآید ، ولی یوسف‌ من تا قیامت همنشین چاه شد ✍🏻 |