داستانک
فردی شب خواب میبیند که
شیطان چند زنجیر در دست دارد و با زحمت بسیار چند نفر را که زنجیر به گردنشان است به دنبال خود میکشد
فرد میپرسد تو کیستی و چه میکنی ؟
شیطان گفت
من شیطان هستم و آنها گوش بفرمان من نیستند و مرا زحمت رنج میدهند،
فرد فکری کرد و گفت
پس چرا مرا زنجیر نکردی ؟
شیطان گفت تو زنجیر نیاز نداری به دنبالم هستی،
فرد گفت ای گستاخ من بسیار نماز میخوانم بسیار دعا میکنم و در دینداری خیری زبانزد هستم چگونه است که مرا به زنجیر نکشیدی،
شیطان گفت از کجا میدانی زبانزدی؟
فرد گفت احترام دارم هرجا مرا میبینند بلند میشوند و احترام میکنند و به هر مجلسی دعوتم اسب مرکب برایم فراهم است و مشکلی ندارم اینها به برکت همین دعاها و گریه ها و نمازهاست،
شیطان گفت باشد تو راست گفتی پس بیا این زنجیر را به گردن خود بیانداز به دنبالم بیا ،
فرد گفت پس مرا نمیکشی،
شیطان گفت چرا خواهم کشید الان دستم پر است جای زنجیر دیگر نیست حال بیا کمک کن اینها را ببریم بعد زنجیر تو را هم به دست گیرم و بکشم
فرد خوشحال شد و به کمک هم زنجیرها را کشیدند،
....................۱۴۰۳.۳.۲۱