🌷بسم رب الشهداء و الصدیقین🌷 ؟ تو ترمینال راه آهن منتظر قطار بودیم .. وای من که رو پا بند نبودم -سیدم سید:جانم خانم -پس ‌‌چرا این قطار نمیاد سید:آخه یادش نبود من یه فنقلی همراهمه -خخخخ آخه این سفر فرق داره من و دلبر میریم پیش حضرت دلبر سید: من فدای خانمم بشم بالاخره قطار اومد سوار شدیم بعداز ۷-۸ساعت به مشهد رسیدیم رفتیم هتل بعداز غسل زیارت لباسمونو پوشیدیم رفتم سمت سید شال سبزشو انداختم رو شانه اش و دستی ب محاسنش کشیدم مجتبی خیلی دوست دارم .. سید: منم خیلی دوست دارم چادرمو سر کردم و دست به دست مجتبی به سمت حرم راه افتادیم چشمم که به حرم خورد اشک تو چشام جمع شد تو دلم غوغا بود دست سیدم رو بیشتر از پیش توی دستام می فشردم ارامش دل بی قرارم بود... از باب الجواد وارد شدیم .. از صحن جامع رضوی گذشتیم وارد صحن اصلی شدیم روبه روی ایوان طلا نشستیم اشک از چشمام جاری شد آقا ازتون ممنونم که مجتبی رو بهم دادید .. آقا یه دنیا ازت ممنونم مجتبی سرمو کشید به سینه اش _مگه من مردم که گریه میکنی رقیه جان .. -توروخدا دیگه هیچ وقت اینو نگو ... پاشدم راه برم سرم گیج رفت مجتبی:رقیه رقیه جان خانمم .. -هیچی نیست توکه از ضعف من خبر داری حالا بیا یه سلفی بندازیم ... چیک 📷 حالا بیا یه قلب رو گنبد 📸 سید از کارام خندش گرفته بود رو بهم کرد و گفت رقیه جان تو باید عکاس میشدی.. ماشاءالله صدتا ژست گرفتیم خخخخ با عکس گرفتن و حرفای سید حال و هوام عوض شد. 📎ادامه دارد . . . نویسنده : بانو...ـش 🌐 @Iran_Iran 🇮🇷 http://telegram.me/Iran_Iran