🌷بسم رب العشاق 🌷 ساعت ۶-۷غروب بود میدونستم محمد الان هئیته تو مسجد پایگاه بود محمد مربی حلقه صالحین کودکانـ پایگاه شهید همت بود به سمت پایگاه حرکت کردم دیدم داشت با آقای محمدی صحبت میکنه صداش کردم آقای ستوده برگشت سمتم درحالی که سرش پایین بود گفت بله آجی -میخوام باهتون حرف بزنم محمد:بله چند لحظه صبرکنید به سمت بچه ها رفت بعد از چند لحظه خداحافظی کرد و برگشت استرس داشتم دستام میلرزید خدایا خودت کمکم کن چندبارنفس عمیق کشیدم چشماموبستم باصدای محمد از فکراومدم بیرون محمد:بفرمایید داخل ماشین من درخدمت چه لحظات سختی بود شروع کردم به حرف زدم از علاقم گفتمـ محمد هم فقط فقط سکوت کرد بعد از اتمام حرفهام فقط گفت میرسونمتون منزل تمام طول مسیر فقط صدای مداحی از مداحی های آقای نریمانی سکوت ماشین میشکست منو رسوند خونه خودش رفت حالم عجیب و غریب بود چرا چرا حرف نزد چرا وقتی داشتم تو اتیش سکوتش میسوختم حرفی نزد نکنه،نکنه خراب کردم ... 🌐 @Iran_Iran 🇮🇷 http://telegram.me/Iran_Iran