هوالعشـــق با کناره کف دستم اشکم را پاک میکنم و ادامه میدهم _ ما الان بهترین جای دنیاییم...پیش آقا!میتونی حاجتت رو بگیری...میتونی سلامتیت رو... بین حرفم میپری _ ریحانه حاجت من سلامتی نیست... حاجت من پریدنه....پریدن.... بخدا قسم سخته هم کلاسیت دیرتر از تو قصد بستن ساکش کنه و تو کمتر از سه هفته خبر شهادتش بیاد... بابا کسی که هم حجره ایت بود،کسی که توی یه ظرف با من غذا میخورد... رفت!...ریحان رفت... بخدا دیگه خسته شدم. میترسم میترسم آخر نفس به گلوم برسه و من هنوز تو حسرت باشم...حسرت... میفهمی!؟...بابا دلم یه تیر هدف به قلبم میخواد...دلم مرد بخدا ....مرد... ملافه را روی سرت میکشی و من از لرزش بدنت میفهمم شدت گریه کردنت را. کنارت مینشینم و سرم را کنارت روی تخت میگذارم... " خدایا !.... ببین بنده ات رو.... ببین چقدر بریده.... تو که خبر داری از غصه هر نفسش... چرا که خودت گفتی " نحن اقرب الیه من حبل الورید..." گذشتن از مسئله پیش امده برایم ساده نبود... اما عشقی که از تو به درون سینه ام به ارث رسیده بود مانع میشد که همه چیز را خراب یا وسط راه دستت را رها کنم. خانواده ات هم ازبیماری ات خبر نداشتند و تو اصرار داشتی که هیچ وقت بویی نبرند. همان روز درست زمان برگشت بود، اما تو با یک صحبت مختصر و خلاصه اعلام کردی که سه چهار روز بیشتر میمانیم... پدرم اول بشدت مخالفت کرد ولی مادرم بہ راحتی نظرش را برگرداند. خانواده هر دو یمان شب با قطار ساعت هشت و نیم به تهران برگشتند. پدرت در یک هتل جدا و مجلل برایمان اتاق گرفت...میگفت هدیه برای عروس گلم!هیچ کس نمیدانست بهترین اتاقها هم دیگر برای ما دلخوشی نمیشوند.حالت اصلاً خوب نبود و هر چند ساعت بخشی از خاطران مربوط به اخیر را میگفتی... اینکه شیمی درمانی نکردی بخاطر ریزش موهایت...چون پزشکها میگفتند به درمان کمکی نمیکند فقط کمی پیشروی راعقب میندازد.اینکه اگر از اول همراه ما به مشهد نیامدی چون دنبال کارهای آخر پزشکی ات بودی...اما هیچ گواهی وجود نداشت برای رفتنت! همه میگفتند انقدر وضعیتت خراب است که نرسیده به مرز برای جنگ حالت بد میشود و نه تنها کمکی نمیتوانی کنی بلکه فقط سربار میشوی...واین تو را میترساند. ازحمام بیرون می آیـے ومن درحالیڪه جانماز کوچکم را در کیفم میگذارم زیر لب میگویم _ عافیت باشه آقا!غسل زیارت کردی؟ سرت را تکان میدهی و سمتم می آیـے... _ شماچی؟ غسل کردی؟ _ اره...داشتم! دستم را دراز میکنم ،حوله کوچکی که روی شانه ات انداخته ای برمیدارم و به صندلی چوبی استوانه ای مقابل دراور سوئیت اشاره میکنم _ بشین... مبهم نگاهم میکنی _ چیکار میخوای کنی؟ _ شما بشین عزیز مینشینی، پشت سرت می ایستم ،حوله را روی سرت میگذارم و آرام ماساژ میدهم تا موهایت خشک شود. دستهایت را بالا می آوری و روی دستهای من میگذاری _ زحمت نکش خانوم _ نه زحمتی نیست اقا!...زود خشک شه بریم حرم... سرت را پائین میندازی و در فکر فرو میروی. در آینه به چهره ات نگاه میکنم _ به چی فکر میکنی؟... _ به اینکه اینبار برم حرم...یا مرگمو میخوام یا حاجتم.... و سرت را بالا میگیری و به تصویر چشمانم خیره میشوی. دلم میلرزد این چه خواسته ای است... از تو بعید است!! کار موهایت که تمام میشود عطرت را از جیب کوچک ساکت بیرون می آورم و به گردنت میزنم...چقدر شیرین است که خودم برای زیارت آماده ات کنم ادامہ دارد... نویسنده این متن: 🌐 @Iran_Iran 🇮🇷 http://telegram.me/Iran_Iran