#داستان_کوتاه
برگرفته از کتاب دختر شینا (قدم خیر محمدی کنعانی)
#فصل_چهارم (
#قسمت_چهارم)
به یک چشم بر هم زدن ، برگشتم و بقچه را توی هوا گرفتم . صمد ، که بازی را باخته بود ، طناب را شل تر کرد . مهمان ها برایم دست زدند . جلو آمدند و با شادی طناب را از بقچه جدا کردند و آن را بردند وسط اتاق و بازش کردند . صمد باز هم سنگ تمام گذاشته بود ، بلوز و شلوار و دامن و روسری هایی که آخرین مدل روز بود و پارچه های گران قیمت و شیکی که همه را به تعجب انداخت . مادرم هم برای صمد چیزهایی خریده بود . آن ها را آورد و توی همان بقچه گذاشت . کفش و لباس زیر و جوراب با یک پیراهن و پارچه شلواری و صابون و نبات . بقچه را گره زد و طناب را که از سقف آویزان بود به بقچه وصل کرد و گفت : قدم جان . بگو آقا صمد طناب را بکشد . رفتم روی کرسی ، اما مانده بودم چطور صدایش کنم .
@ircom_8