#داستان_کوتاه
برگرفته از کتاب دختر شینا (قدم خیر محمدی کنعانی)
#فصل_ششم (
#قسمت_هفتم)
هر روز مجبور بودم ساعت ها توی آن هوای سرد برگ ها را جارو کنم . دو هفته از ازدواجمان گذشته بود . یک روز مادر صمد به خانه دخترش رفت و به من گفت : من می روم خانه شهلا ، تو شام درست کن . در این دو هفته همه کاری انجام داده بودم ، به جز غذا درست کردن . چاره ای نبود . رفتم توی آشپزخانه که یکی از اتاق های همکف خانه بود . پریموس را روشن کردم . اب را توی دیگ ریختم و منتظرم شدم تا به جوش بیاید . شعله پریموس مرتب کم و زیاد می شد و مجبور بودم تند تند تلمبه بزنم تا خاموش نشود . عاقبت اب جوش آمد . برنج هایی که پاک کرده و شسته بودم ، توی آب ریختم ، از دلهره دست هایم بی حس شده بود . نمی دانستم کی باید برنج را از روی پریموس بردارم . خواهر صمد کبری به دادم رسید .
@ircom_8