پس از حدود دو سال که از اسارتم می گذشت روزی گفتند شما به خاطر سن کمتان باید به اردوگاه اطفال منتقل شوید! و ما را به کمپ 7  اردوگاه رمادیه، قاطع 3(بند 3) منتقل کردند. هدف بعثی ها از این کار تبلیغات علیه ایران و همچنین تاثیرگذاری روی نوجوانان بود. در این اردوگاه امکانات مادی بهتری بود اما به لحاظ روحی شرایط بسیار سخت بود. بعثی ها در قالب کلاس های زبان و کلاس های هنری سعی می کردند بچه ها را به سوی خویش بکشانند. همچنین منافقین نیز در کمپ حضور پیدا می کردند و برای جذب بچه ها به سازمان خود تبلیغ می نمودند. اما توفیق چندانی نداشتند چرا که ایمان بچه ها بسیار قوی بود. ما همکاری لازم را با آنان نمی کردیم و به همین دلیل بسیار کتک می خوردیم. یک سال و نیم این شرایط را تحمل کردیم و سپس کسانی را که مثل من همکاری نمی کردند در همان اردوگاه به قسمت دیگری منتقل کردند که تا آخر اسارت همان جا بودم.  وقتی قطع نامه 598 مورد پذیرش دو کشور واقع شد مدتی خوشحال بودیم که دوباره به میهن اسلامی مان بازمی گردیم اما این انتظار به دلیل این که عراق خاک ما را ترک نمی کرد به درازا کشید و پس از آن با شنیدن خبر رحلت امام راحل(ره) موج ماتم در میان آزادگان راه افتاد. امام پیر و مرشد ما بود و همه بچه ها به عشق او این شرایط سخت را تحمل می کردند و از دست دادن امام ضایعه سنگینی بود. بالاخره این شرایط هم سپری شد تا مرداد ماه سال 69 که کم کم زمزمه تبادل اسرا به گوش رسید. نمی توانم بگویم خوشحال بودم. بیشتر نگران بودم. مثل پرنده ای بودم که به قفسش عادت کرده. این که وقت بازگشت چه اتفاقاتی می افتد و با چه صحنه هایی روبرو می شوم مرا دچار دلهره می کرد. از طرفی تصور ایران بدون امام برای من و سایر آزادگان غیر ممکن بود. بالاخره در تاریخ 26 مرداد اولین گروه اسرا مبادله شدند.   خاطره ای از دوران اسارت پس از آن که در تاريخ 27/4/1367 اولين بند قرارداد 598 (آتش بست)اجرا گرديد رژيم عراق تصميم گرفت تمامي اسراي جنگ تحميلي را به زيارت حرم اباعبدالله ببرد. اين در حالي بود که هنوز اولين بند و سومين بند قطعنامه که عقب نشيني به مرزها و آزاد سازي اسرا بود اجرا نشده بود. اسرا را اردوگاه به اردوگاه براي زيارت به کربلا مي بردند. اردوگاه ما در استان الانبار بود. گروه هشتم يا نهم بوديم که به زيارت می رفتیم و يک روز قبلش به ما اعلام کردند که فردا براي رفتن آماده باشيد. بعضي خوشحال بودند و بعضي هم ناراحت چون دلشان مي خواست با رزمندگان به کربلا مي آمدند. صبح آن روز ساعت 4 صبح سوار اتوبوس ها شديم. در مسير حرکت، بچه ها حالي داشتند و از شوق گريه مي کردند، ذکر مي گفتند و... نزديک ظهر به کربلا رسيديم. قبل از اين که وارد حرم شويم يک ملای عراقی زيارتنامه خواند و بعد از آن براي پدر و مادر بچه ها دعا کرد و در آخر هم دعا به جان صدام کرد. در اين زمان بچه ها همه با هم با صداي بلند دعاي خدايا خدايا تا انقلاب مهدي خمینی را نگهدار را خواندند. ملاي عراقي سعي مي کرد هر طوري شده بچه ها را ساکت کند و به زبان عربي مي گفت : اسکت، يعني ساکت .... اما بچه ها کار خود را می کردند. ديگر طاقت نداشتیم، با وجود اين که چندين گروه قبلاً آمده بودند و ضريح آقا را تميز کرده بودند و گرد و خاک ها را براي تبرک برده بودند اما هنوز بالاي ضريح تميز نبود. همراه بچه ها با پارچه هايي که براي تبرک آورده بودیم ضريح را تميز کردیم و زیارت کردیم. آن جا حال خود را نمی دانستم، سال ها جنگ و اسارت ما برای در آغوش کشیدن ضریح شش گوشه سرور و سالار شهیدان بود و اکنون به آرزوی خود رسیده بودم. پس از خارج شدن از صحن و سراي ابا عبدالله به زيارت حضرت ابوالفضل العباس و چند تن از ياران امام عليه السلام رفتيم که حدود 500 متر فاصله داشت. زيارت بچه ها واقعاً ديدني بود شوق و ذوق زيارت حرم مولايشان تمام خستگي دوران اسارت را از بچه ها گرفته بود. بعد از زيارت ما را سوار اتوبوس ها کردند و به اردوگاه برگرداندند.  بازگشت به میهن نوبت آزادی به اردوگاه ما هم رسید و در تاریخ 1/6/69 در مرز مبادله شدیم. سه روز هم در کرمانشاه تحت مراقبت های پزشکی و بررسی های لازم بودیم. سپس به اصفهان رفتیم و پنجم شهریور به شیراز و سپس کازرون رسیدیم. استقبال بی نظیری توسط مردم عزیز کازرون انجام شد و ازدحام در اطراف مسجد محلمان(مسجد صاحب الزمان(عج) ) بسیار زیاد بود و مردم مرا بر فراز دست می بردند. پس از مراسم هم به دلیل شلوغی بسیار مجبور شدم از راه پشت بام به خانه بروم. اما در همه این لحظات من فقط دنبال برادرم می گشتم و متعجب بودم که چرا او حضور ندارد. به من گفتند به سفر مشهد رفته اما حدس می زدم که شهید شده و به من نمی گویند، که همین اتفاق هم افتاده بود. این خبر برایم بسیار دردناک بود چرا که برادرم همواره پشتیبان من بود علاقه خاصی به هم داشتیم. پس از اسارت