دلم از زلف پریشان تو آشفته‌تر است سهمم از هجر تو چشم تر و خونِ جگر است ذره‌ای خاک شود مانع وا گشتن پلک پاک بنما که چنین بودن من دردسر است با خبر نیست کسی از غم پنهانی من با وجودی که دلم از تب تو شعله‌ور است کار دل بی تو فقط سوختن و ساختن است چه کند آن که ز دلدار خودش بی‌خبر است @isfahan13