"عزت و شرف این مملکت، در گِرو جنگ است" با دانشجویان دانشگاه پیام نور در مسیر راهیان نور قرار شد، از منطقه چزابه دیداری داشته باشیم ؛ مراقبت از مرز چزابه در مسئولیت برادران ارتشی بود ؛ بالاخره به دژبانی ورودی چزابه رسیدیم ،استقبال خوبی از ما شد ؛ یکی از برادران سالخورده ارتشی به ما خوش آمدگویی میگفت ؛ معلوم بود، از بازماندگان دفاع مقدس است ،و راوی منطقه ؛ در حالی که جلوتر از ما به محل استقرار روایت راهنمایی میکرد، متوجه حقیر شد .به طرفم آمد و پس از روبوسی آرم روی سینه مرا بوسید . خیلی برایم جالب بود که یک ارتشی اینقدر به یک پاسدار ارادت داشته باشد .از این قصیه خیلی خوشحال بودم که جلوی چشم دانشجویان یک ارتشی سالخورده اینچنین برخوردی با ما کرد . لذا سئوالاتی در ذهنم خطور کرد که حتما از اهل خانواده ایشان پاسدار بوده یا شهیدی داده و....... تو همین فکر بودم .بعد روایت نزدیکم آمد دوباره خوش وبشی کرد .از نگاه من فهمید که سئوالی در خصوص بوسه بر آرم دارم بعد یک لحظه که آلاچیقی در کنارمان بود مرا دعوت به سایه الاچیق کرد تا باهم گپی بزنیم نذاشت سئوالی که در ذهنم بود بپرسم بلافاصله گفت برادر از وقتی که شاهد صحنه ایی از شهادت یک برادر پاسداری در منطقه شدم .از ان موقع حب پاسدارها به دلم نشسته و هنوز با ان زندگی میکنم و تاثیر زیادی در روحیه من گذاشته . ادامه داد وگفت .من آن زمان خدمه یک تانک بودم در همین منطقه در نزدیکی تانگ با گونی سنگری دور بر خودم درست کرده بودم که چنانچه گلوله ای در نزدیک اثابت کنددر امان باشم . و هر موقع از من درخواست شلیک میشد روی سکویی آنطرف تر بود میرفتم و شلیک میکردم و بر میگشتم موقعیت قبلی . یک لحظه متوجه یک برادر پاسدار که دوربینی در دست داشت شدم . آمد جلو و از من اجازه گرفت که روی برجک تانک برود و با دوربین منطقه را شناسایی کند ؛ من هم سری تکان دادم به نشانه موافقت ،رفت بالای تانک، چند لحظه نگذشت، یک گلوله توپ ، نزدیک تانک اثابت کرد ؛ بطوریکه آن برادر پاسدار از بالای تانک به سمت من پرت شد و ترکشهای زیادی به او اثابت کرده بود .روی زمین افتاد و در حالی پاهایش میلرزید .به طرفش رفتم و با برادر .برادر صداش کردم که ببینم سالم هست یا .... در این حین با زحمت حرف میزد واین جمله را گفت : شنیدم که داره میگه میشه یک خواهش از شما بکنم ؛ من هم تو ذهنم آمد که حتما میگه مرا زودتر به مرکز درمانی برسان ؛ گفتم چی میخوای برادر بگو : گفت اگر میشه روی مرا به سمت عراق برگردان .گفتم لابد سمت دیگرش ترکش زیاد خورده و اذیتش میکند .سریع روی او را به سمتی که خواسته بود برگرداندم یک دفعه متوجه شدم ،گفت: السلام علیک یا ابا عبدالله الحسین " و اون اخرین جمله ای بود،که از شهید شنیدم ودرجا به ملکوت اعلی پیوست ، و شهید شد . 😭😭😭😭از ان روز به بعد نگاه من به پاسداران جور دیگه شد .بعد گفت خوش بحالتون برادرا و دوباره من را بوسید این خاطره بصورت تلخ و شیرین همیشه تو ذهنم مرور میشود. عزیز رحیمی