📜برگی از داستان
#استعمار
قسمت پنجاه:
ماهی که گوزن سُم میزند
سرخ پوستهایی که حضور سفیدها را در غرب آمریکا تحمل میکردند و به ساختن پاسگاهها، حفـر معـدن و از بـيـن بـردن جنگلها اعتراض نمیکردند، بـاز هـم آرامشی همیشگی نداشتند.
سربازان همیشه با بدبینی مراقـب آنها بودند و هر حادثهی ناگواری را کـه بـرای سـفیدها رخ میداد، به سرخ پوستها نسبت میدادند.
برخی از سرخ پوستها به خاطر همین بدگمانیها به دست سربازان کشته میشدند.
افراد قبیله برای انتقام به پاسگاهها حمله میکردند و جنگ آغاز میشد.
یکی از قبیلههایی که مدتی طولانی در چنین جنگ و گریزهایی درگیر بود «ناواهو» نام داشت.
مردان ناواهو گله داران بزرگی بودند؛ اما بسیاری از چارپایان خود را در جنگ با سربازان آمریکایی از دست داده بودند.
آنها به تدریج به این نتیجه رسیدند که باید قرارداد صلحی را با ارتشیها امضا کنند.
قرارداد صلح بين«مانوئه ليتو» رئیس قبیلهی ناواهو و سرهنگ کنبی در دژ«فانتل روی» امضا شد.
با امضای قرارداد، آرامش در منطقه حاکم شد و گاهی هم مسابقات اسب دوانی بین سرخ پوستها و سفیدها در داخل دژ برگزار میشد؛ مسابقاتی که سرخ پوستها علاقهی زیادی به آنها داشتند.
مسابقات معمولاً از نخستین ساعتهای صبح آغـاز میشد و نزدیک ظهر این رقابتهای دو نفری ادامه داشت؛ اما هنگام ظهر بهترین سوارهایی که از دو طرف آمادگی خود را برای مسابقه اعلام کرده بودند، وارد میدان میشدند.
در این لحظه هیجان به اوج میرسید و هردو طرف جایزههایی را برای برنده تعیین میکردند؛ پول نقد، پتو، اسب، مروارید و هر چیز با ارزش دیگر سرخها و سفیدها جایزهها را پایین دیوار در میگذاشتند و به میدان مسابقه برمیگشتند تا هنگامیکه برنده مسابقه مشخص شد، به طرف دیوار برود و همه را برای خودش بردارد.
روزی که قرار شد رئیس قبیله یعنی «مانوئه لیتو» در مسابقه شرکت کند، جوانهای قبیله از شدت هیجان به آستانهی دیوانگی رسیده بودند.
مانوئـه لـیـتـو از چند روز قبل به سربازان دژ خبر داد که میخواهد با بهترین سوار ارتشی رقابت کند، سرخ پوستها جایزههای با ارزشی که برای چنین مسابقه ای مناسب باشد، آماده کرده اند و بهتر است سربازها هم هدیههایی شایسته آماده کنند.
مسابقه در یکی از روزهای آخر تابستان در «ماهی که گوزن سم میزند» برگزار شد.
صدهـا مـرد و زن و کودک سرخ پوست زیباترین لباسهایشان را پوشیدند، بهترین اسبهایشان را سوار شدند و بـه طـرف دژ به راه افتادند
سرخ پوستها با چشمهایی که میدرخشید و سروصدا و خندههای بلند وارد دژ میشدند.
چند سرباز داور مسابقه بودند و یکی از آنها با شلیک گلوله ای رقابت را آغاز کرد.
هردو اسب از جا کنده شدند و شروع به تاخت کردند.
اما پس از چند لحظـه مانوئه لیتو احساس کرد اسب در اختیارش نیست، طوری که دیگر نمیتوانست حیوان را در اختیار داشته باشد و مسابقه بیرون پرید، سروان با سرعت پیش میتاخت و سرانجام به خط پایان رسید.
مانوئـه لـيـتـو اسبش را آرام کرد و خیلی زود فهمید که کسی لگام اسب را با چاقو بریده است، مردان ناواهـو بـه طرف داوران دویدند و از آنها خواستند مسابقه را باطل کنند.
اما سربازان زیر بار نرفتند. سروان همراه چند سرباز با هلهله شادی به سوی دیوار دژ تاخـت تـا جـوایـز را تصاحب کند.
مردان ناواهـو که از فریبکاری سفیدها خشمگین شده بودند به دنبال سربازان دویدند تا دست آنها را از جوایز کوتاه کنند.
اما در همیـن حـال متوجه شدند که در دژ پشت سر آنها بسته شد.
یکی از آنها به طرف در دوید، اما با گلوله یکی از نگهبانان از پا درآمد.
یکی از ارتشیها بـه نـام سـروان «نیکلاهـات» ماجـرای آن روز را در یادداشتهایش نقل کرده است:
« ناواهوها، زن و بچه و مرد، به هر سو میگریختند، سربازها به هر کدامشان که میرسیدند با سرنیزه یا شلیک گلوله او را از پا درمیآوردند. من توانستم بیست نفر از مردان آنها را جمع و به طرف در شرقی دژ هدایت کنم، سربازی را دیدم که میخواست زن سرخ پوستی را با دو کودک سر ببرد. با فریادی از او خواستم که دست نگه دارد، اما به فرمان من توجهی نکرد. با تمام توان به طرف او دویدم، اما وقتی به او رسیدم که کار هردو بچه را ساخته بود و زن را مجروح کرده بود.
سرهنگ کنبی، فرمانده دژ، دستور داد با توپهای سبک کوهستانی به سرخ پوستهایی که از دژ بیرون رفته بودند، شلیک کنند، سرخ پوستها در تمام دره ای که دژ برآن مشرف بود، پراکنده شده بودند و هراسان بـه هـر طـرف میدویدند. هرکدام از توپها به سویی نشانه رفتند و آتشباری آغاز شد...»
قانون عوض نشده بود؛ سرخ پوستها به هر بهانه ای باید کشته میشدند.
پس از این حادثه ناواهوها هیچگاه روی صلح و آرامش را ندیدند تا اینکه آخریـن نـفـرات آنها در جنگ و گریز با سفیدها کشته شدند.
📚سرگذشت استعمار
#مهدی_میرکیایی، ج 5 ص 61
@jahad_tabein