🍁🍂🍁🍂🍁
🍂🍁🍂
🍁
#داستان
(اختصاصی جهاد تبیین)
#هم_نفس_با_داعش
قسمت دهم
چشمامو بستم، نفسمو تو سینه حبس کردم، تفنگمو برداشتم و سریع زیگ زاگی حرکت کردم و بیس متر جلو تر خودمو انداختم پایین نگاه سمت پشت کردم و دیدم بعضیا دارن میان و یه سریا سر جاشون قفل شدن..
شهادتینمو گفتم... من تو یه قدمی تموم شدن عمرم بودم و هر کدوم از اون گلولهها میتونست منو مجروح یا حتی شهید کنه...
نفسمو گرفتم و سریعتر حرکت کردم... من حدود 50 متر جلو رفته بودم اما یه نگاه سمت جلوم کردم و دیدم جلوتر حدود بیسمتریم یه دیواره که میتونم پشتش پناه بگیرم داشتم میرفتم جلوتر که دو تا از بچهها هم خودشونو به من رسوندن.
تکیه دادم به دیوار و رو بهروم بچههای خودی بودن... تا حالا انقدر نفس کشیدن برام سخت نشده بود... آروم از سوراخ دیوار جلوتر رو نگاه کردم و دیدم یه داعشی داره از اون ساختمون به سمت بچه ها شلیک میکنه
من یه فرصت بیشتر نداشتم و اگه تیرم به هدف نمیخورد قطعا جاشو عوض میکرد تا تو تیررس من نباشه، برا همین ریسک نکردم و جامو با بغل دستیم عوض کردم و از سمت راست دیوار سریع خودمو به پشت ساختمون رسوندم.
نمی دونستم داعشیه منو دیده یا نه..
از پلهها آروم بالا می رفتم، طوری که متوجه ورود من به ساختمون نشه.
از طرفی گلوم میسوخت هر لحظه ممکن بود بازم بیوفتم به عطسه...
طبقهی سوم که رسیدم صدای گلوله خیلی نزدیک بود. دیدمش و سریع یه گلوله بهش زدم که به شکمش خورد و داشت جابهجا میشد که یکی دیگه هم زدم و از دیوار خراب شده افتاد زمین...
رفتم سمت دیوار و از گوشه ی دیوار به پایین یه نگاهی انداختم به پهلو افتاده بود و میشد صورتشو دید... ریش سیاه و بلندی داشت که از نیمه به بعد قرمز رنگ بود... بچه ها یواش یواش ریختن تو ساختمونا و خیابونا...
زمان خیلی کند پیش میرفت و هیجان و دلهرهای که تو اولین عملیات داشتم باعث شده بود که خیلی احساس خستگی کنم...
ساختمون به ساختمون درگیری بود تا اینکه فرمانده دستور داد همه جمع شن یه سمت، تا تو کمین دشمن نیوفتن...
ما اونجا بودیم تا زمان بخریم و حواسشونو از جنوب حلب پرت کنیم و دو گروه دیگه جاده رو بگیرن... اما هنوز یه قسمت مهمی از قسمت ما مونده بود که دست داعش بود و ما فرصت زیادی برا آزاد سازیش نداشتیم
#ادامه_دارد
┏━━ °•🖌•°━━┓
@jahad_tabein
┗━━ °•🖌•°━━┛