جهاد تبیین ✌️
🍁🍂🍁🍂🍁 🍂🍁🍂 🍁 #داستان (اختصاصی جهاد تبیین) #هم_نفس_با_داعش قسمت ٣١ البته تقریبا حواسم بهش بود که
🍁🍂🍁🍂🍁 🍂🍁🍂 🍁 (اختصاصی جهاد تبیین) قسمت ٣٢ بعد از ظهر بود و راه افتادیم سمت حلب. تو یه ایست بازرسی ماشین ما متوقف شد راننده مجوز عبور رو بهشون نشون داد و مامور بازرسی بهمون گفت: فی امان الله... . اما به راننده گفتم که راه نیوفته تا ببینم اوضاع چطوریه... و ماشینو کمی جلوتر پارک کردیم... بعضی ماشین‌ها که یه پرچم یا نشانی از داعش داشتن بی دردسر رد میشدن و نسبت به بقیه حساسیت زیادی داشتن. از ماشین پیاده شدم و با ابو خلیل رفتیم سمت بازرسا... به ابو خلیل گفتم: تنها هویت خودتو بهشون بگو تا بذارن ازشون سوال کنیم و رفتیم نزدیک‌تر و ابوخلیل خودشو معرفی کرد. و بازرس فرآیند بازرسی رو توضیح داد که چطور گروه‌های مخالف داعش به خصوص علویان رو از سایرین شناسایی می‌کنن؟ فقط کافی بود کسی از اون‌ها نشانه‌ای از تشیع یا مخالف داعش بودن رو داشته باشه که همون جا اعدام بشه... یه خبرنگار کمی با فاصله از ما داشت گزارش تهیه می‌کرد. وقتی کارش تموم شد رفتیم سمت بازرسی که باهاش حرف می‌زد و ازش پرسیدم چی بهش گفتی؟ _ اولش بهش لزوم بازرسی‌ها رو توضیح دادم که اینا برای حفظ امنیت خود مردمه و بعدش گفتم که اسلحه داخل اتوبوس‌های مسافربری نمی‌بریم تا بچه‌ها نترسن و بعد توضیح دادم که فقط مدارک هویتی مسافرین رو چک می‌کنیم و امنیت و آرامش تو مسیر برقراره... بهش گفتم فی امان الله و برگشتیم سمت ماشین و راه افتادیم. تو مسیر داشتم متن سخنرانی احتمالیم رو مرور می‌کردم تا سوتی ندم. بالاخره رسیدیم به پادگانی که وظیفه‌ی جذب و استخدام و نهایتا آموزش نفرات داعش رو به عهده داشت. از ماشین پیاده شدیم... ما داخل پادگان نظامی داعش بودیم... مسئول پادگان که بهش ورود منو اطلاع داده بودن به استقبالمون اومد و گفت بفرمایید اتاق فرماندهی! اما چون بازدید من سرزده بود می‌خواستم قبل اینکه تغییری تو پادگان اتفاق بیوفته بازرسی رو انجام بدم و بهش گفتم بهتره بخش‌های دیگه رو ببینم تا بعد... به روی چشمی گفت و مسیر رو نشونمون داد و خودش با ما راه افتاد. اولین جایی که رفتیم تو قسمتی از حیاط بود که توش کارای ثبت نام انجام می‌شد... با دیدن کسایی که برا استخدام اومده بودن هنگ کردم... غالبا پسر بچه های 8، 9 ساله بودن. داعشیا با تفنگ اطراف ایستاده بودن تا مراقب اوضاع باشن... متن سوالمو چن بار تو ذهنم ویرایش کردمو از مسئول ثبت نام پرسیدم، چقدر خوبه که والدین این بچه ها به ما اعتماد دارن و به فکر تربیت بچه‌هاشونن... _ البته بعضی از اونا امیر... بعضی از بچه ها از خانواده های خیلی فقیر هستند، بعضیاشون حین فرار خانواده هاشون دستگیر شدن، بعضی از اونا رو به عنوان مالیات و زکات پرداخت نشده‌ی خانواده هاشون گرفتیم!! رفتیم سمت ساختمون... تو مسیر داشتم به این فکر می‌کردم که دیگه اون متن سخنرانی که آماده کرده بودم به دردم نمی‌خوره... من همیشه حاضر جواب بودم و تو حرف زدن کم نمی آوردم اما واقعا هیچ حرفی برای سخنرانی بین بچه‌های هشت نه ساله‌ای که داشتن عضو داعش می‌شدن نداشتم... وارد ساختمون شدیم... محیطش شبیه پادگان نبود بیشتر شبیه مدرسه بود و بچه‌ها تو اتاقای مختلف نشسته بودن... وارد یکی از اتاقا شدیم و یه مرد جوونی که از داعشیا بود داشت بهشون آموزش می‌داد و انتهای کلاس پشت سر بچه ها مثل اونا رو موکت نشستم و بهش گفتم ادامه بده... اون داعشی داشت تفکر، احکام و اهداف داعشی رو به بچه‌ها آموزش می‌داد. بزرگترین آرزوی اونا کشتن و نابودی تمام علویان به ویژه ایران بود... مسئول پادگان ازم پرسید که می‌خوام به زمین بازی پشت ساختمون برم یا نه... بالاخره یه چیزی تو این پادگان سر جای خودش بود اونم زمین بازی پشت ساختمون.... _ بریم وارد قسمت پشت ساختمون که یه زمین خاکی بود و دو تا دروازه ی کوچیک داشت شدیم... بچه ها داشتن فوتبال بازی می کردن اما توپ فوتبالشون سر یه انسان بود... قلبم داشت از جا کنده می‌شد به مسئول پادگان گفتم اون سر کیه؟ با یه لبخند چندش آور جواب داد _ سر یکی از اعضای حسینیون آذربایجانه. ابو خلیل با هیجان بچه ها رو تشویق می‌کرد و دست می‌زد براشون. دلم برا اون شهید می‌سوخت... اما بیشتر از اون شهید دلم برا بچه ها می‌سوخت که معصومیت خودشونو از دست داده بودن. داعش از هر کسی تو سوریه با ارزش‌ترین چیزی رو که داشت ازش می‌گرفت، از زن‌ها آبروشونو و از بچه ها معصومیتشونو از مردها ثروتشونو... تو دلم احساس خاصی داشتم کمی ترس از اون چیزی که قرار بود برای من اتفاق بیوفته و از طرفی قوت قلب برای ضرورت حضورم... چه اهمیتی داشت که اون طرف سوریه و عراق مردم بدونن ما چه خطری رو ازشون دور می‌کنیم یا نه... مهم این بود که من داشتم تحت نظارت خدای خودم جونمو می‌دادم تا از انسانیت و ارزش‌های انسانی و همچنین امنیت و آرامش سرزمینم دفاع کنم.