شهید حاج شیرعلی سلطانی را همه با نام شهید سردار بی سر می شناسند ، انگار پیش از شهادت هم به گونه ای با آقایش مراوده داشته ، هر چه از او طلب كرده پاسخ گرفته است. شیرعلی ، با مرام و پهلوان مسلك بوده ، اگر چه در آن سالها سن و سالی نداشته اما دیگران حرفش را می خواندند ، حرمتی داشته ، بانی مسجد المهدی در كوشك قوامی شیراز می شود ، همان مسجدی كه در آن آرامگاهش را ساخت. شهید شیر علی ، با واسطه آقایش ، راهش را انتخاب كرد ، عشق به حسین وادارش كرد تا لباس سبز سپاه را بپوشد البته به مادرش گفته بود كه در خواب دیده است كه لباس سبزی به او هدیه شده و او را سرباز امام زمان خطاب كرده اند و عاقبت عشق به حسین پایش را به جبهه بازكرد. همرزمانش او را معلم اخلاق می دانستند ، پیروش بودند ، با صفا و صمیمی بود ، بسیار خاك راه و متواضع. معلم بزرگش را ، پیرجماران ، خمینی كبیر را عاشقانه پیرو بود ، وقتی دعوتش كردند برای دیدار با امام ، افتخار مداحی را به او دادند ، جمعیت چشمشان به او بود و او خیره به امام ، نزدیكان صدایش می كردند تا بلكه به خود آید اما او محو تماشا ، اشاره ها بی جواب ماند و او متحیر ، امام لبخندی زدند و سخنرانی را شروع كردند ، او در سكوت . پایان مجلس ، بیرون حسینه جماران ، مهر سكوت را شكست و بلند بلند گریه كرد ، جمعیت همراهش شدند ، حالی بود غریب ، میان زمین و آسمان رها ، در طول راه به همرزمانش گفت: امید دارم اگر امروز نتوانستم لب باز كنم ، هنگام شهادت هر قطره خونم فریادی شود و بگویم خدایا خدایا تا انقلاب مهدی خمینی را نگه دار. پیش از عملیات طریق القدس (فتح بستان) یكی از همرزمانش صدایش كرد ، گفت: حاجی تو را دیدم پرچم بر دوش اما سرت یك متری بالاتر از بدن در حركت بود. شهید شیرعلی ، در عملیات فتح بستان ، موج انفجار مجروحش كرد ، تمام بدنش از كار افتاده بود ، وقتی شهدا را جمع می كنند ، او را در پلاستیك می پیجند و همراه بقیه شهدا به سردخانه می دهند ، صداها را می شنید اما نمی توانست حرف بزند یا حركتی كند . در آن حال به امام حسین متوسل می شود به آقایش می گوید، من با توعهد بسته ام بدون سر شهید شوم ، پس شرمنده ام نكن. وقتی برای بردن شهدا به سردخانه رفتند ، دیدند كیسه ای كه شهید سلطانی در آن پیچیده شده عرق كرده است ، كیسه را باز می كنند می بینند هنوز زنده است ، اكسیژن وصل می كنند و به بیمارستان منتقلش می كنند. به یارانش می گوید: من از خدایم خواسته ام تا جلو امام حسین شرمنده نشوم ، وقتی شهدا وارد محشر می شوند چگونه سر بر بدن داشته باشم و به حضور امام حسین برسم. همسرش می گوید: چهلم شهید دستغیب بود ، حاجی شیرعلی در دفتر كارش با چند همرزم دیگر نشسته بود ، تلفن زنگ می خورد ، یكی از دوستان گوشی را برمی دارد ، روی ترش می كند ، عصبانی می شود ، حاجی می گوید پشت تلفن با كسب بد سخن نگو ، دوستش گوشی را به شیرعلی جبهه ها می دهد ، آنطرف نفری از گروه منافقین به او می گوید ، دستغیب را كشتیم حال نوبت توست ، حاجی به او می گوید آنچه خدا بخواهد همان می شود . شهید سلطانی از مدتها قبل برای شهادت آماده بود ، قبر خودش را در كتابخانه مسجد با دست خودش آماده كرد، شبها در آن قبر می نشست و با خدایش راز و نیاز می كرد، بارها قبر را اندازه گرفته بود و برای خودش جای سر نگذاشته بود. سردار بی سر ، می دانست كه مولایش شرمنده اش نخواهد كرد ، تا عاقبت در عملیات فتح المبین خمپاره ای از جبهه دشمن تن بی سرش را بر زمین جای می گذارد. پیكر بی سر شهید سلطانی ، دوازدهم فروردین سال 61 در قبری كه با دستان خودش ، دركتابخانه مسجد المهدی (عج) آماده كرده بود ، خلوت و پناهش بود ، به خاك سپردند.