شهید جهاد مغنیه 🇵🇸
#بسم_رب_الحسین 💓 📚 رمان اجتماعی-سیاسی #نقاب_ابلیس 😈 👈تحلیلی موشکافانه در رابطه با فضای مجازی و فرق
💓 📚 رمان اجتماعی-سیاسی 😈 👈تحلیلی موشکافانه در رابطه با فضای مجازی و فرقه های ضاله به ویژه ...👌 ✍️نویسنده: : (الهام) پریشان است؛ بیشتر از همیشه. چشمان سرخ و صدای خش‌دارش حال درونش را نشان می‌دهد. مصطفی هم کمی از حسن ندارد، شاید کمی تودارتر باشد؛ اما حالشان شبیه برادر از دست داده‌هاست. دلیل این حالشان را هم می‌دانم و هم نمی‌دانم. به خاطر علی است شاید؛ اما علی که حالش بهتر است و درصد هوشیاری‌اش رو به افزایش؛ پس چرا اینطور شده‌اند؟ این حالشان به آتش‌فشان می‌ماند، به آتش زیر خاکستر. می‌دانم با کوچک‌ترین تحریکی می‌شکنند. سیدحسین هم بهم ریخته. مریم می‌گفت مصطفی گفته تا چهل روز آینده حرفی از عروسی نزنیم! کسی که نمرده و این‌ها اینطور بدحالند. شاید هم کسی مرده که ما نمی‌دانیم! صدای ذولجناحش از کوچه می‌آید. جلوی آینه، بی هدف خودم را با روسری مشغول می‌کنم تا زنگ بزند و بیاید توی اتاقم. زنگ می‌زند و مثل همیشه، می‌آید توی اتاقم، اما نمی‌گوید شما زن‌ها چرا چسبیده‌اید به آینه؟ نمی‌خندد. سر به سرم نمی‌گذارد و چادرم را برنمی‌دارد ببرد به حیاط تا سرعتم بیشتر شود. فقط در دهانه در می‌ایستد و آرام می‌گوید: - زود بپوش بریم. شور و شوقی که بر صورتم نشسته بود، آنی می‌ریزد. من هم بی حال می‌شوم. زود می‌پوشم که برویم. من هم مثل قبل نمی‌خندم و بیشتر معطل نمی‌کنم. تمام مدتی که سوار ذولجناحیم تا برسیم به بهشت زهرا، هیچ نمی‌گوید و من هم سکوت می‌کنم. این بار نه هم‌پای من، که چندقدم جلوتر می‌رود. برای اینکه سر صحبت باز شود می‌گویم: -چرا سیاه پوشیدی؟ نکنه تو هم معتقدی رنگ عشقه؟ سرش پایین است، انگار اصلا به من گوش نمی‌کرده. لحظه‌ای به خودش می‌آید و به لبخند کم‌رنگی اکتفا می‌کند. بهم ریختگی‌اش مرا هم بهم ریخته. سابقه نداشت این طور شود. حتی اگر غمی هم بود، باهم غم‌دار می‌شدیم. اما حالا نمی‌دانم! این بار نه سر مزار هیچ شهیدی نمی‌رویم، قدم می‌زنیم تا خود شهدای گمنام. من هم اصرار نمی‌کنم، می‌دانم حالش بد است. مادر می‌گفت وقتی مردت گرفته است، فقط سکوت می‌کند. مثل ما زن‌ها که گریه می‌کنیم، مردها سکوت‌شان یعنی اشک. می‌گفت برعکس ما زن‌ها که محتاج درد و دل می‌شویم، مردها دل‌شان نمی‌خواهد کسی درد دل‌شان را بداند. دل‌شان نمی‌خواهد با کسی حرف بزنند. می‌گفت اینجور وقت‌ها، تو هم باید بدون هیچ حرفی، صدای سکوتش را گوش کنی. نباید سر به سرش بگذاری. حتی نباید سعی کنی خوشحالش کنی! نزدیک شهدای گمنام می‌ایستد، جلوتر نمی‌رود. می‌ایستم پشت سرش، شاید اصلا باید کمی تنهایش بگذارم تا خلوت کند. داخل قطعه نمی‌رود، روی نیمکتی می‌نشیند. ناچار می‌نشینم. خسته شده‌ام از سکوتش. مصطفی چندان هم پرحرف و شلوغ نیست، سکوت و نگاه نافذش را دوست دارم، اما نه این سکوت چندروزه‌اش را. نه این نگاه ماتم زده‌اش را. خیره است به نقطه ای نامعلوم، چیزی زمزمه می‌کند. بغض راه گلویم را می‌بندد، نمی‌دانم چرا. حتما من هم مثل او شده‌ام. غصه هم مثل سرماخوردگی واگیر دارد. ... 🔰کانال شهید دهه هفتادی🔰 •••✾شهید جهاد مغنیه✾••• @jahadesolimanie